عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

باد ما را خواهد بُرد...

درخت‌های باغ این بار در شکوفه دادن بی‌پروایی کرده‌اند. هنگامه نبود. شاید سرزنشی نباشدشان. آب و هوا و نسیم و دما دست به یکی کرده‌اند و کودکان شکوفه را به دنیا آورده اند. هر چه باشد غم‌انگیز است. هوا زمستانی است. درخت با مخاطرات مرگباری رو در رو است. هنوز زمستان حضور خطرخیزی دارد. فقط یک باد سرد و تند کافی است که ستاره‌هایِ امیدِ دوباره‌ی درخت را خاموش کند. شکوفه‌ها ضعیفند. شکننده‌اند. کاش می‌شد به دامان زمستان آویخت و التماسش کرد که اندکی با این نورسیدگانِ زودهنگام مدارا کند. تا چشمه‌ای از بهار دیدند بی‌محابا قبا دریدند. کاش قبایی بود و می‌شد بر اندام لطیف کودکان باغ کشید تا چند روزی بیشتر بخوابند.

درخت‌های آلوچه‌ی باغ نگرانند.

چراغ افروخته چراغ نا افروخته را بوسه داد و رفت

خاصیتِ اسطوره ای ماجرای مولانا و شمس تمامی ندارد. دو انسان در برهه ای از تاریخ عمیقاً با هم مواجه شدند و نیروهای درکمون خود را آزاد کردند.

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام

شمس در پی شکار سیمرغ بود و سرانجام بهترین شکار عالَم را فراچنگ آورد. شمس می گفت:

« مرا در این عالم با این عوام هیچ کاری نیست، برای ایشان نیامده ام. این کسانی که رهنمای عالم اند به حق، انگشت بر رگ ایشان می نهم.»

«من مرید نگیرم، من شیخ می گیرم، آنگاه نه هرشیخ، شیخ کامل.»

این سخن آدم را به یاد شعری از حافظ می اندازد:

چنینم هست یاد از پیر دانا  +  فراموشم نشد، هرگز همانا

که روزی رهروی در سرزمینی  +  به لطفش گفت رندی ره‌نشینی

که ای سالک چه در انبانه داری +  بیا دامی بنه گر دانه داری

جوابش داد گفتا دام دارم +  ولی سیمرغ می‌باید شکارم

شمس چرا به سراغ مولانا آمد؟ پی چه می گشت و حضور مولانا چه تأثیری بر او داشت؟ خود در مقالات پاسخ می دهد:

«آبی بودم بر خود می جوشیدم، و می پیچیدم و بوی می گرفتم، تا وجود مولانا بر من زد، روان شد، اکنون می رود خوش و تازه و خرم...»

«مرا فرستاده اند که آن بنده ی نازنین ما میان قوم ناهموار گرفتار است، دریغ است که او را به زیان برند.»

«کسی می خواستم از جنس خود، که او را قبله سازم، و روی بدو آورم که از خود ملول شده بودم تا تو چه فهم کنی از این سخن که می گویم که از خود ملول شده بودم؟»

« مقصود از وجود عالم، ملاقات دو دوست بود، که روی در هم نهند جهت خدا، دور از هوا. مقصود نان نی، نانبا نی، قصابی و قصاب نی. چنانکه این ساعت به خدمت مولانا آسوده ایم.»

شمس با مولانا چه کرد؟ زیباترین، کامل ترین و دقیق ترین سخنی که در این باب می توان گفت، مولانا خود گفته است:

چراغ افروخته چراغ نا افروخته را بوسه داد و رفت؛

«او به مقصود رسید.» [فیه مافیه]

خود بسندگیِ شمس تبریز

خود بسندگی، خود اتکایی و توانایی کم نظیر درونی، از شمس تبریز شخصیتی منحصر به فرد و در میان مجموعه ی عارفان فرهنگ ما متمایز و ویژه ساخته است. سخنانی از او می شنویم که چهره ی یک ابر انسان را تداعی می کند. شمس مصداق بارز گفته ی نظامی است که: «عاریت کس نپذیرفته م + هر چه دلم گفت بگو گفته ام.» شمس ملاحظه نمی کند. بی پرواست. حرف خودش را می زند. به اقبال و ادبار، پذیرش و وازنش دیگران بی اعتناست. از تقلید گریزان است. با تقلید سر ستیز دارد. بر اساس فهم خود زندگی می کند. خودش است. اگر متقاعد شده باشد که چیزی را بگوید هزاران نفر مخالفت کنند او می گوید و اعتنایی نمی کند.

این خود بسندگی تنها در زمینه ی ذهن و اندیشه و نگرش نیست. در باب عاطفه و احساس، شادی و غم هم خود بسنده است. می تواند در میانه ی عالَمی که به غم نشسته است، شاد باشد. می تواند در میان جمعی که تماماً سرخوش و شادند غمگین بنشیند. می تواند چنان غم خود را در میانه ی خود نگاه دارد که ذره ای از آن به دیگری سرایت نکند. به تعبیر خودش « لاأبالی» است. یعنی بی پرواست. پروای قبول و رد دیگران را ندارد. می گوید فراق و وصال مولانا هم در خوشی و ناخوشی من بی اثر است. چرا که به تعبیر خودش « خوشی من از نهاد من، رنج من از نهاد من!» کشتی جانش در جایی لنگر انداخته که جزر و مد و نواسانات بیرونی متلاطمش نمی کند. گل ها و لاله ها در باغِ امن و محفوظ دلش روئیده اند و صولت سرمای اطراف، به باغ سبز او - که بی بهار و بی خزان سبز و تر است- آسیبی نمی زند. اساساً او معتقد است: «گل ها و لاله ها در اندرون است.»

فردانیت و تفرّد (individualism) با اینکه ویژگی انسان عصر تجدد است، در شمس به نحو بارز و خیره کننده ای وجود دارد.

سخنان زیر که از مقالات شمس انتخاب شده اند در همین زمینه و بافت قابل فهمند:

- من چو شاد باشم، هرگز اگر همه عالم غمگین باشند در من اثر نکند، و اگر غمگین هم باشم نگذارم که غم من به کس سرایت کند.

- اگر واقع شما با من نتوانید همراهی کردن، من لاابالیم [بی اعتنا و بی تفاوت]. نه از فراق مولانا مرا رنج، نه از وصال او مرا خوشی! خوشی من از نهاد من، رنج من هم از نهادِ من!

- من قوت آن دارم که غم خود را نگذارم که بدیشان برود؛ که اگر برود طاقت ندارند، هلاک شوند. شادی مرا طاقت ندارند، غم مرا کی طاقت دارند؟

- درویش را از تُرُشی خلق چه زیان؟ همه عالَم را دریا گیرد، بط را چه زیان؟

- صوفی ای را گفتند « سر بر آر: اُنظُر اِلی آثارِ رحمة الله! » [روم/ 50: به آثار رحمت خدا بنگر]

گفت « آن آثارِ آثار است. گُلها و لاله ها در اندرون است.»

- مرا رساله ی محمد رسول الله سود ندارد، مرا رساله ی خود باید. اگر هزار رساله بخوانم که تاریکتر شوم.

- هر  فسادی که در عالم افتاد ازین افتاد که یکی یکی را معتقد شد به تقلید، یا منکر شد به تقلید.

- مقلدند، آنکه محققتراست مقلدتراست؛ قومی مقلد دلند، قومی مقلد صفا، قومی مقلد مصطفی، قومی مقلد خدا، ازخدا روایت کنند. قومی هم مقلد خدا نباشند، از خدا روایت نکنند، از خود گویند.

- نفس من چنان مطیع من است که اگر صدهزار حلوا و بریانی پیش من باشد، که دگران برابر آن جان بدهند، من هیچ میل نکنم به آن، و هیچ نخورم چندان که اشتهای صادقم باشد. نان جو به وقت دهمش، او را به باشد که بریان بی وقت.

- چون گفتنی باشد و همه عالم از ریش من در آویزند که مگو، بگویم. و هر آینه اگر چه بعد هزار سال باشد، این سخن بدان کس رسد که من خواسته باشم.

- مرا مهاری است که هیچ کس را زهره نباشد که آن مهار من بگیرد، الا محمد رسول الله، او نیز مهار من به حساب گیرد؛ آن وقت که تند باشم که نخوت درویشی در سرم آید، مهارم را هرگز نگیرد.

- خدا بر من ده بار سلام می کند؛ جواب نمی گویم. بعد ده بار، بگویم: «علیک»، وخود را کر سازم!

نیمیم ز آب و گِل،‌ نیمیم ز جان و دِل

قطعه‌ی زیر در یکی از غزلهای بسیار دوست داشتنیِ ‌مولانا آمده است:

از خانه برون رفتنم مستیم به پیش آمد

در هر نظرش مُضمَر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد

وز حسرت او مُرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو؟ تَسخَر زد و گفت: ای جان

نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فَرغانه

نیمیم ز آب و گِل نیمیم ز جان و دل

نیمیم لب دریا نیمی هم دُردانه

گفتم که رفیقی کن با ما که منم خویشت

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من فکر می‌کنم وضعیت خودِ مولانا را هم در آینه‌ی این غزل می‌توان دید. تعبیر دلنشین کشتی بی‌لنگر که در دریای متلاطم و مواجی کژ و مژ می‌شود، به‌راستی تصویر سوخته‌جانانی نظیر مولاناست. حالِ بی‌قرار و شوریدگی مستانه‌ای که عاقلان را به حسرت می‌نشاند. وقتی از این خرابِ شراب‌زده می‌خواهد که هویّت خویش آشکار کند، پاسخی که می‌گیرد نشان از بی نشانی دارد. می‌گوید پاره‌ای از وجودش گِلین است و پاره‌ای دیگر دِلین. هم بُعد فرودین(بهیمی، شیطانی، ناسوتی، زمینی)  وجودش را به رسمیت می‌شناسد و هم بُعد فرازین(رحمانی، مَلَکی، لاهوتی، آسمانی).

در رساله‌‌ی قشیریه تعبیر جالبی آمده است:

ذوالنون را پرسیدند از عارف؛ گفت: «این جا بود وبشد»

یعنی عارف لحظه‌ای قرار ندارد و احوالش چونان برقِ آسمانی جهنده و فرّار است. بوی پیراهن یوسف از مصر به مشام یعقوب آمد اما فرزند خردسالش را در چاه کنعان ندید:

یکی پرسید از آن گم کرده فرزند + که ای روشن گهر پیر خردمند

ز مصرش بوی پیراهن شنیدی +  چرا در چاه کنعانش ندیدی

بگفت احوال ما برق جهان است +  دمی پیدا و دیگر دم نهان است

گهی بر طارم اعلی نشینیم +  گهی بر پشت پای خود نبینیم

اگر درویش در حالی بماندی +  سرِ دست از دو عالم بر فشاندی   [ گلستان، در اخلاق درویشان]

نقلست که یک شب شیخ ابوالحسن خرقانی گفت: درفلان بیابان راه می زنند وچندین کس را مجروح کردند. بنوشتند وهمچنان بود.  والعجب، که درهمان شب سرِ پسرش ببریدند ودر آستانه ی شیخ نهادند وشیخ را خبر نبود. زنش منکر او بود می گفت: چه گویم کسی را که از چندین فرسنگ خبر باز می دهد وخبرش نبود که سرِ فرزندش ببریده باشند ور آستانه نهاده؟ شیخ گفت: آری، آن وقت که دیدم پرده برداشته بودند واین وقت که پسر را می کشتند پرده فرو هشته بودند. [نوشته بر دریا، از میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی]

کسانی‌را که همه‌ی ابعاد وجودشان را به رسمیت می‌شناسند دوست دارم. اگر صادق و یکرنگ باشیم و به کشش‌ها و سویه‌های ناهمسویِ وجودمان وفادار، می‌توانیم این سخن به غایت دقیق جنید را بفهمیم:

«صادق اندر روزی چهل بار بگردد و مرائی چهل سال بر یک حال بماند.»[رساله قشیریه]

در بادیِ نظر به ذهن می‌رسد که عکس مطلب فوق درست باشد. یعنی فردِ‌ یکدست و اهل صدق و راستی‌است که هماره حال ثابتی دارد و این ریاکاران و مزوّرانند که هر ساعت رنگی و تلوینی دارند. اما جنید با دقّتی هرچه تمام عکس این را می‌گوید. فردی که با خویشتن خویش صادق است از آن رو که نوسان‌ها و افت و خیزهای وجودش را انکار نمی‌کند و نمی‌کوشد که احوال خود را هماره در سطحی ثابت نشان دهد، گردش‌ها و چرخش‌های محسوسی دارد.

لابد دیده‌اید کسانی را که همیشه سعی می‌کنند خودشان را خوشبخت و سراسر شاد جلوه دهند، غرورشان بر نمی‌تابد که لحظات پراندوه خود را هم آشکار کنند. گویا می‌خواهند همیشه متظاهرِ علوّ روح و توانمندی‌غلبه ناپذیر روان خود باشند. و یا کسانی‌را که با گرفتن ژست روشنفکری منکر وجود احوال خوش در خود هستند. با اینکه اوقات خوش و امیدوارکننده دارند منتها همیشه رُویه‌ی غمبار وجودشان را نمایش می‌دهند. هیچ‌کدام از این دو دسته را دوست ندارم. یعنی کسانی را که می‌کوشند بنمایند همیشه از حال ثابتی برخوردارند. عاشق مولانا هستم چون اینهمه ساده و روراست احوال خود را با من در میان می‌نهد و از کشاکش‌های روحی و روانی خود سخن می‌گوید:

چه کَسَم من چه کَسَم من که بسی وسوسه مندم

گه از آن سوی کَشَندم گه از این سوی کَشَندم

نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان

ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خَرندَم

نفسی فوقِ طباقم نفسی شام و عراقم

نفسی غرقِ فراقم نفسی راز تو رندم

نفسی همره ماهم نفسی مست الهم

نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم

نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم

نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم

در باب مولانا که در درخشش عارفانه و تجربه‌های ناب معنوی‌اش تردید نیست می‌خوانیم:

«مولانا چون از کسی رنجیدی و مکابره او از حد شدی غیرِ غَرخواهر(فحش ناموسی) نگفتی.»[مناقب العارفین]

«این مردمان گویند که: ما شمس الدین تبریزی را دیدیم، ای خواجه ما او را دیدیم. ای غرخواهر! کجا دیدی؟»[فیه ما فیه]

نه اینکه دشنام دادن مولانا را تأیید کنم، اما سادگی و بی‌شیله‌پیله بودنش را می‌ستایم. این مرد هیچوقت جز آنچه احوال درونی‌اش بود ابراز نمی‌کرد. بی‌محابایی او در استعمال پاره‌ای کلمات و تعبیرات که دستاویز خُرده‌گیری برخی شده، خود شاهدی است بر این مدعا. او هیچ‌چیز را بر خود نبسته بود، هر چه بود از خاکِ رنگین وجودش روییده بود. شیخ بوسعید بوالخیر گفته‌است: «بر رُسته دگر باشد و بر بَسته دگر» [نفحات الأنس]

یکی از تعبیرهای تأمل انگیز حافظ، ‌تعبیرِ "زهدِ ‌ریایی" است.

بشارت بر به کوی می فروشان   +‌‌   که حافظ توبه از زهدِ ریا کرد

می صوفی افکن کجا می فروشند + که در تابم از دستِ‌ زهدِ ‌ریایی

زُهد در معنای پرغلظتش، همیشه ریاکارانه است. یعنی همیشه با کتمان بخش‌هایی از روان و وجود فرد همراه است. اگر حافظ می‌گوید:

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب    +   چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

به نظرم از این روست که این طیف‌ها با واقعیت انسانیِ خویش صادق نیستند. بهاء الدین خرمشاهی درباره‌ی حافظ تعبیر نکویی دارد. می‌گوید:"حافظ انسانِ کامل نیست، ‌بلکه کاملا انسان است." از همین روست شاید که به دست دادن یک منظومه‌ی سامانمند از ذهن و ضمیر او تا این حد مشکل است. از این روست که هر طیف و تیره‌ای می‌توانند با او انس بگیرند و به گیسوان رها در بادش زلفی گره زنند. چرا که او همه‌ی ابعاد انسانی‌خویش را ابراز کرده است. ترنس راتیگان(۱۹۱۱-۱۹۷۷)، نمایشنامه‌نویس انگلیسی گفته است: «من انسانم و هیچ امرِ انسانی با من بیگانه نیست.» و اونامونو پس از نقل این گفته می‌نویسد خوش‌تر دارد بگوید: «من انسانم وهیچ انسان با من بیگانه نیست.»[درد جاودانگی، اونامونو]

اطرافیان فرد غالباً تنها بخش‌هایی از وجودش را دوست دارند و به همین جهت آدم ناگزیر می‌شود برای حفظ‌شان نیمه‌های دیگرش را انکار کند. البته ناگزیز نیست منتها غالباً دلیری این کار را ندارد.

بایزید بسطامی گفته‌است: «اگر حقیقت حال خود ازشما پنهان دارم، زبان ملامت دراز کنید، واگربه شما مکشوف گردانم، حوصله ی شما طاقت ندارد. با شما چه باید کرد؟!» [تذکرة الاولیا]

بر خلاف نظر استاد خرمشاهی معتقدم حافظ یک انسان کامل بود. با این توضیح که به نظر من:

انسان کامل کسی است که کاملاً انسان باشد.

شفیعی کدکنی در غزلی با نام "ای هرگز و همیشه" که در ستایش حافظ گفته است به شخصیت کثیرالاضلاع او به خوبی اشاره می‌کند و سِرّ آینه‌داری و ماندگاری اش را همین می‌داند:

مستی و هوشیاری و راهی و رهزنی 

ابری و آفتابی و تاریک و روشنی

هرکس درون شعر تو جویای خویش و تو

آیینه‌دار خاطر هر مرد و هر زنی

نشناخت کس تو را و شگفتا که قرن‌هاست   

حاضر میان انجمن و کوی و برزنی

ای هرگز و همیشه و نزدیک و دیر و دور 

در هر کجا و هیچ کجا، در چه مأمنی؟

در مسجدی و گوشه‌ی میخانه‌ات پناه   

آلوده ی شرابی و پاکیزه دامنی...

برای جهان هیچم، اما برای خودم همه چیز

طوطیِ نُقلِ شَکَر بودیم ما

مرغِ مرگ اندیش گشتیم از شما    [مثنوی، دفتر سوم]

انسان ظاهراً تنها موجودِ مرگ آگاه است. یعنی تنها موجودی است که می داند خواهد مُرد. مرگ اندیشی در فرهنگ شرقی ها، خیلی پر رنگ است. این فکر آدم را اذیت می کندکه جهان به مرگ او بی اعتناست و وقتی می میرد حکایت همان ضرب المثل است که گویا نه خانی آمده است و نه خانی رفته. وقتی می میریم آب از آب تکان نمی خورد و طبیعت بی اینکه درنگی کند و یا لحظه ای سکوت کند، بی وقفه با همان شور و گرما به گردش دیرین خویش ادامه می دهد. رفتن من و تو هیچ خللی در هستی ایجاد نمی کند:

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود + نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبُد هیچ خلل +  زین پس چو نباشیم همان خواهد بود  [خیام]

 

یک قطره آب بود و با دریا شد + یک ذره خاک با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندر این عالم چیست؟ + آمد مگسی پدید و نا پیدا شد   [خیام]

یعنی این تصور که تو برای جهان بی اهمیتی، که بودن و نبودنت نه چیزی را پر و نه خالی می کند، آزاردهنده است. تصور می کنم وقتی به گلگشت در باغی رفته ام پر کرشمه که از چهچهه های مستانه ی قمریان و هزاران و عشوه ی دلفریب گل های نرگس و شمعدانی آکنده است، و همانجا بمیرم؛ هیچ چیز از آنهمه زیبایی دلاویز کاسته نمی شود.

همین سبزه زاری که هم اکنون به روی تو لبخند می زند لحظه ای پس از مرگ تو به روی دیگری لبخند می زند.

 در طبع جهان اگر وفایی بودی  +  نوبت به تو خود نیامدی از دگران

هر وقت در وسعت سبزه زاری قرار می گیرم شعر سعدی را زمزمه می کنم که می گفت:

دو بیتم جگر کرد روزی کباب + که می‌گفت گوینده‌ای با رباب:

دریغا که بی ما بسی روزگار + بروید گل و بشکفد نوبهار

بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت + برآید که ما خاک باشیم و خشت     [بوستان، باب نهم]

همو می گوید:

بتابد بسی ماه و پروین و هور + که سر برنداری ز بالین گور       [ بوستان، باب اول]

وه! که هر گه که سبزه در بستان + بدمیدی چو خوش شدی دل من

بگذار ای دوست تا به وقت بهار +  سبزه بینی دمیده از گل من [ گلستان، باب هفتم]

وقتی با خودت فکر میکنی خاکی که زیر کفش هایت لگد می شود مردمک چشم نگاری یا چهره جانانی بوده است و هر سبزه ی مطرّایی از خاک لاله رویی رُسته است، چیزی گلویت را می فشارد:

هر ورقی چهره آزاده ای + هر قدمی فَرقِ مَلِک زاده ا ی    [مخزن الاسرار نظامی]

 

خاکی که به زیر پای هر نادانی است  + کف صنمی و چهره جانانی است

هر خشت که بر کنگره ایوانی است + انگشت وزیر یا سر سلطانی است  [خیام]

 

هر سبزه که بر کنار جویی رسته است + گویی ز لب فرشته خویی رسته است

پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی + کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است     [خیام]

 

 پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است + گردنده فلک نیز به کاری بوده است

هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین + آن مردمک چشم نگاری بوده است   [خیام]

 

 زدم تیشه یک روز بر تلِّ خاک +  به گوش آمدم ناله ای دردناک

که زنهار اگر مردی آهسته تر + که چشم و بناگوش و روی است و سر    [بوستان، باب نهم]

 این خاک نیست گر به تأمل نظر کنی +  چشم است و روی و قامت زیبای دلبران   [سعدی شیرازی]

 مرگ اندیشی هم می تواند به گریز و ستیز با زندگی بیانجامد و هم می تواند به «آری» گفتن شورمندانه به زندگی منتهی شود. برای خیام و حافظ نتیجه اش قدردانی لحظه، اغتنام فرصت و کوشش در جهتِ خوشدلی است.  خیام می گوید: «دریاب دمی که با طرب می گذرد.»

و حافظ:

«آخر الامر گِل کوزه گران خواهی شد+ حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی»

« نو بهار است در آن کوش که خوشدل باشی + که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی»

 

آندره ژید در مائده های زمینی می گوید: « اندیشه ای نه چندان استوار درباره ی مرگ سبب شده است که برای کوچک ترین لحظات زندگی خود آن ارزشی را که باید قائل نشوی. و آیا در نمی یابی که اگر هر یک از این لحظات به نحوی به اصطلاح مشخّص بر زمینه ی تیره و تار مرگ قرار نمی گرفت نمی توانست درخششی چنین شگفت انگیز داشته باشد؟»[1]

از اینرو، مرگ اندیشی لزوماً به نفی زندگی و سلب خوشدلی نمی انجامد. وقتی به  بی اعتنایی هستی به مرگ خویش می اندیشیم انگار چاره ای نداریم جز اینکه قدردانِ خویشتنِ خویش و فرصت کوتاه زندگی باشیم و همنوا و همدل با اونامونو بگوییم:

«من، من، من، همه اش من. خواننده ممکن است سرِ من داد بزند: «مگر تو کی هستی؟» می توانم از قول اوبرمان، از قول مرد شگرفی به نام اوبرمان جواب بدهم: «برای جهان هیچم، اما برای خودم همه چیز.»[2]

---

[1]. مائده های زمینی و مائده های تازه، آندره ژید، ترجمه ی مهستی بحرینی، انتشارات نیلوفر، چاپ ششم، 1390

[2]. درد جاودانگی(سرشت سوگناک هستی)، میگل د اونامونو؛ ترجمه بهاء الدین خرمشاهی، نشر ناهید، چاپ هفتم،1385


به این حقیقت یأس آور اندیشه می کنید؟

بعضی از شاعران یک حوزه‌جادویی دارند و همنشینی با آنان آدم را مسخ می کند. از معاصران می توانم به سه تن: احمدشاملو، سهراب سپهری و فروغ فرخزاد اشاره کنم. خیلی ها هستند که سهراب زده، فروغ زده و شاملو زده اند. خودم هم در اطوار و ادوار مختلف و به تناوب، در چنبره‌ی مغناطیس جادویی آنان قرار گرفته و می گیرم. این که چرا برای من- و به پندار من برای بیشینه‌ی آدم‌ها- شاعران شامخ و نام آشنای دیگری چون کدکنی و ابتهاج و نادرپور چنین خاصیتی ندارند، رازی است. من کلاً به امور رازآلود خیلی باور دارم. مثل اینکه به قول شاملو: ‌اشک رازی است... لبخند رازی است... . خیلی چیزها به گمان من رازواره‌اند. نفوذ و هیمنه‌ی سحرگونِ این شاعران هم بی‌بهره از چاشنیِ راز نیست. در شاملو اومانیسم و انسان‌باوریِ خیره‌کننده‌ایست. همچنین آزادگی و اصالتِ بی مانندی موج می زند. انسانی خودبسنده که در هیئت یک اَبَرانسان به جهان می نگرد. شاملو برای من همان نیچه است. نیچه‌ی‌ایرانی. همو می گفت:‌ «من بی‌نوا بندگکی سر به راه نبودم و راه بهشت مینویِ من بُزرُوِ‌ طوع و خاکساری نبود. مرا دیگر‌گونه خدایی می‌بایست.» البته پسند اصلیِ من سهراب سپهری است. من عمدتاً جادوی سپهری را میزبانی می کنم. نگاه متمایز و ویژه‌ی او به هستی و روحیه ی پرلطافت و نرمای آب‌آسایِ وجودش، دیوانه‌ام می‌کند. سپهری به گمان من یک عارف واقعی است. گاه در چند کلمه از حرفهایش می‌شود سالها خیمه زد. گفته‌ی خودش در باب خودش صادق است: «هوای حرف تو آدم را عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات. و در عروق چنین لحن چه خونِ تازه‌ی محزونی.» البته در زیر پوست شعرهایش همیشه ترنم موزون حزنی به گوش می رسد. حزنی متمایز و ویژه. حزنی که تقرُّر وجودی انسان است. حزنی که به تعبیر آقای سروش دباغ،‌ رنگی سبز دارد و نه سیاه و تلخ. او عمیقاً به وضعیت اندوهناک وجودیِ انسان وقوف داشته است. به تنهایی چاره ناپذیر و فاصله های همیشگی. به عشق که نه صدای وصل و استحاله در دیگری بل که «صدای فاصله هاست. صدای فاصله هایی که غرق ابهامند.» چه کسی مثل سپهری می تواند بگوید: « من به سیبی خوشنودم. و به بوییدن یک بوته ی بابونه.» چه کسی مثل او می تواند بگوید: «رستگاری نزدیک: لای گل‌های حیاط.» پای سهراب که وسط می آید حکایت حالم می شود: «این زمان جان دامنم برتافته است+ بوی پیراهان یوسف یافته است.» بگذریم.... این ها را گفتم که به فروغ برسم. چه اندوهی و چه یأس تلخِ چاره ناپذیری در شعرهای این زن موج می زند. فروغ به درستی وضعیت الهیاتی انسان مدرن را تشخیص داد. به دقت دریافت که انسان امروزی در آستانه ی فصلی سرد قرار گرفته است. او خالیِ بی پایان عصرِ‌ مدرن را عمیقا لمس کرده بود. عصری که به عصر غیبت امرِ‌قدسی و کسوف خداوند نام گرفته است: «خورشید مرده بود/ خورشید مرده بود، و فردا / در ذهن کودکان/ مفهوم گنگ گمشده ای داشت.../ چه خالی بی پایانی / خورشید مرده بود و هیچکس نمیدانست/ که نام آن کبوتر غمگین/ کز قلبها گریخته، ایمانست.» همنشینی با شعرهای فروغ برای من «بسان سمّ‌گوارایی» است. حالم را سراسر قبض می کند. حقیقت عریان را می گوید. بی ذره ای بزک زدن و سرخاب مالیدن. مدتی است مرا گرفته. رهایم نمی کند. با حواس و بی حواس زمزمه می کنم. خصوصا وقتی تهرانم و انبوهه ی انسان های شتابناکِ خسته را می بینم. با خودم می خوانم. بارها و بارها:

«آیا شما که صورتتان را

در سایه ی نقابِ غم انگیزِ زندگی

مخفی نموده اید

گاهی به این حقیقت یأس آور

اندیشه می کنید

که زنده های امروزی

چیزی به جز تفاله ی یک زنده نیستند؟»

اگر عزت نفس نداری،‌ برو که هیچ چیز نداری

همه چیز انسان را از او بگیرید، اما حرمت و عزت و شأن انسانی اش را پاس دارید. هیچ لطمه ای ویران کننده تر از لطمه ای نیست که با خوارداشت دیگری و شرمسار کردن او، بر او وارد می کنیم. از اغلاط فاحش و بی نهایت ویرانگر بسیاری این است که می پندارند با خوارداشت و تحقیر خطاکار و سرزنش های شرمسارکننده و حرمت شکن می توانند به اصلاح وی یاری کنند. حکایتِ یکی بر سر شاخ و بن می برید است. و یا شعرِ مَثَل گونِ: خواجه پندارد که خدمت می کند/ بی خبر از معصیت جان می کَنَد. چرا چنین است؟ چرا تحقیر و سرزنشگری نتیجه ی عکس می دهد و نه تنها وضعیت فرد را بهبود نمی بخشد که او را در ورطه ای که هست غوطه ورتر می کند؟ به یک دلیل ساده: وقتی من نزدِ‌ خودم احساس حرمت و ارزشمندی نکنم به اصلاح و بهبود خود نمی کوشم. وقتی فردی با سرزنش های خود یا دیگران، احساس خفّت و بی ارزشی کند، دیگر چه انگیزه ای برای شروع دوباره و بازسازی خویش خواهد داشت. اگر نگران بهسازی وضعیت دیگران هستیم، بکوشیم به آنها احساس عزت، حرمت و ارزشمندی هدیه کنیم.  نهیب پُرقدرت نیچه را بشنویم:

«اگر دشمنی دارید، بدی اش را با نیکی پاسخ نگویید که شرمسار می شود. ... خشم گرفتن به که شرمسار کردن! و اگر نفرین تان کنند، خوش ندارم که در برابر دعا کنید. شما نیز نفرینی کنید!

مرد بزرگوار هرگز کسی را شرمسار نمی کند و خود از دیدار دردمندان شرمسار می شود.

به راستی، خوش نمی دارم اینان را، این نرم دلان را، که از رحم خویش شاداند. زیرا از شرم چیزی نمی دانند!

هر گاه دردمندی را هنگام درد کشیدن دیده ام، از شرم اش شرمسار شده ام، زیرا به یاری برخاستن ام غرورش را پایمال کرده است.»[1]

در ادب عرفانی به دو حکایت درس آموز برخوردم. یکی حکایت عارفی که دوستش از او مبلغی وام گرفت و او پس از پرداخت آن مبلغ به دوست نیازمندش به شدت گریه کرد. گریستنش از این باب بود که چرا خود تفقد حال دوستش را نکرده بود و با غفلت و اهمال، موجبات شرمساری وی را فراهم دیده بود.

مردی به در سرای حسن بن علی – رضی الله عنهما- آمد و گفت: «ای پسر پیغامبر، مرا چهارصد درم وام است.» حسن فرمود تا چهار صد دینار بدو دادند و گریان اندر خانه شد. گفتند: «چرا می گریی، ای فرزند پیغمبر؟» گفت: «از آنچه اندر تفحّص حال این مرد تقصیر کردم تا وی را به ذُلِّ سؤال آوردم.»[2]

گویند مردی را دوستی بود بنزدیک او آمد دربکوفت مرد بیرون شد گفت چرا آمدی گفت چهار صد درم، مرا وام برآمدست، مرد اندر سرای شد و چهارصد درم بیاورد و بوی داد و مرد اندرگریستن ایستاد زن وی گفت چون مرادت نبود چرا بهانه نیاوردی گفت نه از اندوه سیم می گریم از آن میگریم تا چرا حال وی نپرسیده بودم تا او را خود آن نبایستی گفت.[3]

حکایت دیگر در باب وجه تسمیه‌ی عارفی صاحب نام به حاتَم أصمّ [اصمّ: ناشنوا] است. گر چه این حکایت شاید غلوآمیز و باورنکردنی باشد، اما توجه عارفان به این دست حکایات خود تأمل انگیز است:

واز استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که وقتی زنی بنزدیک وی[ حاتم بن یوسف اصمّ] آمد تا چیزی از وی بپرسد، اتفاق چنان افتاد که اندر آن وقت آوازی از آن زن بیامد خجل شد چون در سخن آمد حاتم گفت آواز بردار و چنان فرا نمود که وی کر است، آن زن شاد شد و آن زن آن خبر شایع کرد که وی نشنود و نام اصمّ بر او برفت.[4]

و کرم او[حاتم اصمّ] را به حدی بود که روزی زنی به نزد او آمد و مسأله یی پرسید، مگر بادی از او رها شد. حاتم گفت: «آواز بلندتر کن. که مرا گوش گران است.» تا مگر پیرزن را خجالتی نیاید. پیر زن آواز بلند کرد تا او مسأله را جواب داد. بعد از آن، تا آن پیرزن زنده بود- قرب پانجده سال- خویشتن کر ساخت تا کسی با پیرزن نگوید که: «او نه چنان است.» چون پیرزن وفات کرد، آنگاه سخنِ آهسته را جواب داد که پیش از آن هر که با سخن گفتی، گفتی: «بلند تر گوی!» بدین سبب اصمّش نام نهادند.[5]

----------------

[1]. چنین گفت زرتشت، فریدریش نیچه، ترجمه ی داریوش آشوری، نشر آگه، چاپ سی و یکم، 1389

[2]. کشف المحجوب، ، ابوالحسن علی بن عثمان هجویری؛ مقدمه، تصحیح و تعلیقات محمود عابدی، انتشارات سروش، چاپ پنجم، 1389

[3]و [۴]. رساله ی قشیریه،عبدالکریم بن هوازم قشیری، مترجم: ابوعلی حسن بن احمد عثمانی، با تصحیحات و استدراکات بدیع الزمان فروزانفر، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ نهم، 1385

[5]. تذکرةالاولیاء، فریدالدین عطارنیشابوری، تصحیح رینولد آلن نیکلسون، انتشارات اساطیر، چاپ دوم، 1386


ای بی خبر ز لذت شُربِ مدامِ ما...

بعضی شعرها، افسونگریِ تمام ناشدنی دارند و لذتِ شُربی مدام را می بخشند. دستِ کم برای من، هرگز ملال و دل زدگی به بار نمی آورند. به سه بیت که واجد این خصوصیت اند اشاره می کنم:


شهری مُتَحَدِّثانِ حُسنت + الا متحیّران خاموش      :.. سعدی


عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی + عشق داند که در این دایره سرگردانند         :.. حافظ


خُنُک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش + بنماند هیچش إلا هوس قمار دیگر        :..  مولانا


رمز و راز این مانایی و درخشش پایدار، به نظر من، در آشناگریزی، غافل گیرکردن مخاطب، و از در خلافِ آمدِ عادت، سخن گفتن است. وقتی شما مصراع نخست این ابیات را می خوانید، اصلا توقع مصراع دوم را ندارید؛ اما شاعر با شبیخونی هنرمندانه، غافلگیرتان می کند.

در بیت سوم، مولانا به حال قماربازی غبطه می خورد که تمام دارایی و سرمایه اش را باخته است، مگر یک چیز. همه ی داشته هایش را از کف داده است مگر یک مورد. اینجاست که هنرمندی شاعر، به اعجاز پهلو می زند: تنها چیزی که برای قمارباز باقی مانده است، سودا و هوسِ یک قمار دیگر است. 

به نظر من این بیت، شاهکار تکرار ناشدنی مولانا و بیت الغزل دیوان اوست و مطمئنم که در تاریخ بشری، صعود به چنین اوجی منحصر به مولاناست. 

مرگِ دشوار

می گفت آدم باید تو دنیا یه غم بزرگ داشته باشه. یه نگرانی و دغدغه ی اصیل که ذهن آدمو به خودش منعطف کنه. با گستاخی همیشگی ام پرسیدم: «آقای ملکیان، غم شما چیه؟»

چند لحظه درنگ کرد و با چشمانی اشک بار گفت: «غم من اینه که من می تونستم آدم بهتری باشم. می تونستم آدمِ شریفتری باشم. خدا و هستی به من موهبت ها و فرصت هایی داده بود که می تونستم بیشتر از اونها بهره مند بشم.»

آن اشک ها، آتشی شعله ور بود که در جانم می افروخت.

مدتها پیش فیلم تأمل انگیزی دیدم با نام « بهار، تابستان، پاییز، زمستان و باز هم بهار» ساخته ی کارگردان کره ای: کیم کی دوک. فیلم سراسر اشاره و معنا و اشراق و عرفان بود. در اپیزود نخست:

«درهای چوبی دروازه ای بسوی یک دریاچه کوچک در دل کوهستان باز میشود. در میان این دریاچه صومعه ای کوچک و زیبا جای دارد که جایگاه یک راهب مسن و شاگرد خردسال اش است. شاگرد خردسال در همه امور زندگی تحت تعالیم ومنش استاد است. از جمع کردن گیاهان دارویی گرفته تا راز و نیاز و احترام و عمل به آداب بودا. روزی شاگرد خردسال با قایق(تنها راه ارتباطی صومعه با دروازه چوبی و کوهستان) جهت جمع کردن گیاهان دارویی به سمت کوهستان میرود. در مسیرش با یک ماهی، یک قورباغه و یک مار برخورد می کند و آنها را با شکنجه کردن(بستن نخ و متصل کردنشان به یک تکه سنگ) به حال خود رها میکند و به صومعه باز می گردد. استاد که همیشه مخفیانه شاهد حرکات شاگرد خردسالش است، شب هنگام به پشت کودک که در خواب است تکه سنگی می بندد و صبح فردا که کودک با مشقت از خواب بر می خیزد و علت  را از استاد سوال می کند جواب می شنود: «مگر همین کار را با ماهی و قورباغه و مار انجام ندادی؟» پس برو و تا آنها را از عذاب نرهاندی برنگرد و این نکته را بیاد داشته باش که «اگر یکی از آن حیوانات مرده باشد، عذاب و رنجی مستمر بصورت سنگی در قلب تو تا وقت مردن بجای خواهد ماند.» کودک در بازگشت به کوهستان و پس از جستجو در مکان های قبلی با لاشه ی ماهی و مار روبرو می شود و فقط می تواند جان قورباغه را نجات دهد. ماهی را دفن می کند و بر سر لاشه ی مار مانند ابری بهاری میگرید.»

این گرانباری روح از کجا آب می خورد؟ سنگ هایی که سالهاست از ما آویزانند و قامت روح ما را خم کرده اند از کجا آمده اند؟ خوشا احوالِ آن سبک روحان عاشق، که پرنده تر از مرغان هوا پر باز می کنند. چه آینه ی صیقل خورده ای است مرگ... شاملو می گوید:

«... آئینه ای نیک پرداخته توانی بود

آنجا.

تا آراستگی را

پیش از در آمدن

در خود نظر کنی....»

چه غمبار است آنجا که « جان کافی» شخصیت شریف و دوست داشتنیِ فیلم « مسیرسبز» میگوید: «از آنچه هستم متأسفم.» چه حس تلخی است وقتی قبل از مرگ، روح عریانت را نظاره کنی و با خود بگویی: از آنچه هستم، متأسفم. این همان چیزی است که مرگ را دشوار می کند: زندگیِ نازیسته، گذشته ی به کمال نرسیده، احساس ناتمامی. رابیندرانات تاگور، به عمق این دشواری پی برد و چنین سرود:

مرا برهان
از گذشته ی به کمال نرسیده ام
که از فراپشت به من چسبیده است و
مرگ را دشوار می کند.      

خواهر کوچکم

همه اش چهار ماه. نه بگذار دقیق تر بگویم: سه ماه و بیست و هشت روز.  تمام سهم تو از زندگی بود و تمام سهم من از داشتن خواهری کوچک تر از خودم. آخر با قلبی که سوراخی- حفره ای خالی- در خود دارد، مگر سهم بیشتری هم می شد از زندگی طلب کرد. البته می شد، آنچنان که دیگران خواستند و کوبه ی زندگی را بی وقفه زدند و .... شد. ولی پدری می خواست که قدری بیشتر بجنبد و بیمارستان های پایتخت را به دنبال گرفتن سهم بیشتری از زندگی، زیر و رو کند.

آخر عزیز من، خواهر کوچک بی نوایم! دیگران عمری در پیکار زندگی از پشت اسب می افتند و هزار جوره نقره داغ می شوند و قلبشان دمی باز نمی ایستد؛ تو در آغازین دمان زندگی چه رنجی بُرده ای که چنین فتادی؟ حتما می خواهی بگوی: جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است... و دهانم را بدوزی؟

آه عزیز من! من همه اش پنج سالم بود و الان که الان است حافظه ی درستی ندارم و از فراموشی زودرس رنج می برم، تا چه برسد آن وقت که همه اش پنج سالم بود.

سعیده! خواهر کوچک من! با پدر به ملاقاتت آمدم. در بیمارستان رشت بستری بودی. آمدم که تو را ببینم. گیج، منگ، مات، بهت زده... چه بگویم، همین چهار کلمه به ذهنم می رسد که حال مرا ترسیم کند. آوخ! خبری از موهای بلند و سیاهت نبود. موهایت را از بیخ زده بودند خواهر من. و چقدر رقت انگیز و لاغر و مظلوم. چشمان درشت و سیاهت، آینه ی اندوه بود. آخر چرا؟  قلبت سوراخ است و آن وقت موهای نازنینت باید تاوان بدهند. به  تازگی دلیلش را فهمیدم. دنبال رگهایت می گشتند. در دستان نحیف و پاهای لاغر تو،  رگی نمی شد یافت تا سرنگی بزنند. آزمایشی بگیرند. و این وسط تنها رگ های آشکار سَرَت بود که ادامه ی زندگیت را عهده دار شد.

پدر دست مرا گرفت و مرا بیرون بُرد، اما آن تصویر تیره و جانسوز، لمحه ای رهایم نکرد. درک آن تصویر و آن حادثه برای ذهن کم سن وسالم، مقدور نبود. البته هم اکنون نیز مقدور نیست. هیچ تحلیل فلسفی و ادبی ای نمی توانستم در آن زمان از این واقعه داشته باشم، اما مزه ی تلخش را به خوبی در دهانم احساس می کردم. تلخِ تلخِ تلخ.

غروب غریبی بود. کوچه حضور غمباری داشت. من در کوچه منتظر بودم. منتظر که بیایی. از بیمارستان. با خبر خوش. پدر تو را بغل کرده و به خانه می آمد. مادر سر کوچه نشسته بود. ظاهرا پاهایش نا نداشت. نه، پیاده نیامده بود. روحش خسته بود. خودش بعدها گفت که حس می کرد پاهایش بی حس شده اند. بر زمین فتاده بود و ناله می کرد. مادر! مادر! چه شده! آخر اینجا چه نشسته ای؟ 

پرنده پرگشوده بود. تو رها شده بودی. از درد و رنجی چهارماهه که امان از تو بریده بود.

سهم تو از زندگی همه اش چهار ماه بود. صد و هجده روز. آن هم با قلبی سوراخ و دردی که لحظه ای رهایت نمی کرد. گریه های مداوم  و شب بیداری های همیشه، سهم کوچک تو از زندگی بود.

مادر! سعیده چگونه پرید؟ پرنده ی رنجدیده  و کوچکش چگونه رها شد؟ آن لحظات آخر بر تو و خواهرم چه گذشت؟ مادر بگو....

هنوز به یاد دارد. بعد از بیست و اندی سال. چون تصویرِ روشنِ ماه در برکه ی آرام. اتوموبیل در حال حرکت بود. داشتیم از رشت بر می گشتیم. تو بغلم بود. دیدم که نفس کشیدن برایش سخت شده. به زحمت نفس می کشید. نمی خواست برود. با همان اندک توانی که در جان خسته اش بود سعی می کرد که بماند. که زندگی کند. که ببیند و تجربه کند. می خواست اما موفق نشد. درکی از مرگ نداشت اما پنجه در پنجه اش داده بود و با همان انگشتان کوچکش چادرم را می کشید. می خواست بر مرگ غالب آید. بر قهرمانی که همیشه بُرده بود. دستانش را به سینه ی من گره زده بود و می کشید. می خواست کمکش کنم. که نگذارم ببازد. که بماند. که زندگی کند. به من آویخته بود. با انگشتان کم جانش چادرم را می کشید. دقائقی بلند بلند و به دشواری نفس کشید و با همان دستانی که برای شیرخوردن به سینه ی من گره می زد، به من آویخت. رودخانه ی اشک من جاری بود. مثل غریقی که در آب بالا و پایین می رود و لحظه ای بعد آرام می شود، دیگر تکان نخورد. او  مبارزه را باخته بود ولی هر چه که بود دیگر تمام شده بود. آرام بود و پشت پلک های بسته اش دیگر اثری از درد نبود.  

خواهر کوچک من! سهم تو از زندگی چهار ماه درد بود. و سهم من از داشتن خواهری کوچک، تصویری حزن آمیز و تلخ که هر چه می کنم نمی توانم مزه ی ناجورش را از ذائقه ی ذهنم محو کنم. تو رفتی و آن اندام لطیف و انگشتان دوست داشتنی و ناز به خاک سپرده شد. انگشتانی که در لحظه های غربت زندگی، چه سخت محتاجشان بودم....

تو رفتی و آنچه بر من ماند، وجدان دردهایی کودکانه و وسواسی بیمارگون بود. ذهن کودکانه ی من پس از مرگ تو، صحنه هایی را مرور می کرد که من سبب رنجش تو شده بودم. مثلا بوسه ای که بی ظرافت و از سر عشق بر رخساره ات زده بودم و تو  گریسته بودی. و تعدادی تصویر دیگر که مثل بختکی، همیشه رؤیای مرا مکدر می کنند.

خواهر کوچک من! اکنون اگر بودی حتم دارم بهترین دوست زندگی و انیس لحظه های تنهایی ام می شدی!

مگر نه؟

« خداحافظ !...

خداحافظ پردهْ‌نشین محفوظِ گریه‌ها

خداحافظ عزیزِ بوسه‌های معصومِ هفت‌سالگی

خداحافظ گُلم، خوبم، خواهرم

خلاصه‌ی هر چه همین هوای همیشه‌ی عصمت!

خداحافظ ... ای خواهر بی‌دلیل رفتن‌ها

خداحافظ !...»  [شعر از سید علی صالحی]

حامد روزهای دور

نوجوانی روزهای گسسته از واقعیت است. سراسر وهم. سراسر بلندپروازی. آن هم از جنس بلندپروازی های ابلهانه. حافظه ی خوبی در این جور چیزها ندارم. بهترین و سرراست ترین تعبیری که می توانم ازآن دورانم داشته باشم این است: تربیت گلخانه ای.

تمام زندگی خلاصه شده در مدرسه و مسجد. زنگ مدرسه که می خورد یک راست بر می گردم مسجد. چه حسی! چه شوری! چه قدسیتِ وهم آمیزی! نماز مغرب را به جماعت می خوانم و تا اذان عشاء که یک ساعتی کم و بیش طول می کشد در مسجدم. قرآن می خوانیم. حرف می زنیم. جلسات تفسیر قرآن. همه چیز رازآلود و رؤیایی است. وقتی می بینم معلم قرآنمان هرجای قرآن کوچک و جیبی اش را باز می کند می تواند ترجمه اش را بگوید، سراسر غبطه می شوم. یعنی می شود روزی من هم....

در سر هوسِ عالِم دین شدن دارم. می خواهم حافظ تمامِ قرآن شوم. می خواهم «رجلِ دین» باشم. مردِ راهِ خدا. تازه اول دبیرستان را تمام کرده ام. 15 یا 16 سال دارم. می خواهم به بندرعباس بروم. از شمالی ترین نقطه به جنوبی ترین شهر. یکدنده و لجبازم. پدر و مادر می گویند نرو. پاهایم را در یک کفش کرده ام. می گویند دشوار است. نمی فهمند. در راه حق و دین باید دشواری را به جان خرید. می گویند از درس ات می مانی. نمی دانند. اصل، درسِ دین و قرآن است. مادرم می گوید دلت تنگ می شود نمی توانی دوام بیاوری. می خندم. شنیده بودم که کسانی برای تحصیل علم دین رفته اند و تا پایان دوره تحصیل نه به شهر و دیار بازگشته اند و نه حتا – از بیم آشفته شدن- نامه ای را گشوده و خوانده اند.

می گویم می روم. و تا پایان سال تحصیلی بر نمی گردم. زنگ هم نمی زنم. بُلُف است. بی تجربه ام. چهارشنبه هواپیما از زمین بلند می شود و دوساعت بعد، هوای دم کرده، به شدت گرم و پر رطوبت بندرعباس غافلگیرم می کند. مستم. خوشم. حالیم نیست. آدرس را نوشته ام. شهرنمایش. خواجه عطا. مدرسه ی شیخ ضیا. در کوچه پس کوچه های حوزه، دو تا طلبه می بینم. ظاهرشان مذهبی و طلبه وار است. آدرس را می گویم. خودشانند. همراهیم می کنند. هنوز هم وقتی به یاد می آورم خجالت می کشم. هر دو چمدان و ساک دستی خود را به تعارفی اندک به دستانِ آن دو سپرده بودم و خود سبک و بی پروا راه می رفتم. اسم یکی شان حبیب بود.

ساعاتی نمی گذرد که اشک هایم بی اجازه می بارند. دلتنگ مادر می شوم. اول بار است که از خانه دور شده ام. نه، مثل اینکه مردِ دین شدن به این آسانی ها نیست. تمام چهارشنبه را می گریم. پنج شنبه و جمعه را هم. و البته روزهای بسیاری دیگر هم. می خواهم در اولین فرصت با مادرم حرف بزنم. مخابرات شنبه باز می شود. تا شنبه زمان چقدر کُند می گذرد. شنبه تماس می گیرم. مادرم می خندد. می گویم می خواهم برگردم. دلم تنگ شده. اما دیگر برای برگشتن دیر شده.

طلبه ها دلداری ام می دهند. کتاب می دهند که بخوانم. کتابی که راجع به مسؤولیت و رسالت عظیم طلاب دینی نوشته شده است. در کَتَم نمی رود. در حین مطالعه ی کتاب هم گریه می کنم. یکی که نامش در یادم نمانده اما مهربانی و نیکخواهی اش را هنوز حس می کنم، مرا به کناره ی دریا می برد. که مثلاً دلم باز شود. توفیری ندارد. همچنان اشک می ریزم. حمام می روم. اشک می بارم. می روم که بخوابم. زیر پتو می گریم. یکی از طلبه ها می خواهد برایم الگوسازی کند. از امام شافعی می گوید که شهرها و مسافت های طولانی را به اشتیاق علم می پیمود. از بزرگان و پیشوایان می گوید. تیرگی چهره ی یکی را فراموش نمی کنم. همو که نامش کورش بود و بی آنکه پی دلداری و تسلی باشد، با زبان گزنده اش گفت: اینجا جای انسان های قوی و از خودگذشته است. هر که نمی تواند بماند بگویید که برود.اجباری نیست. چه حس تلخی داشت حرف هایش. هنوز که به یاد می آورم بدنم مور مور می شود.

چند ماهی می گذرد. نگهبانی صدایم می کند. یک جعبه برایم پست شده است. تعجب می کنم. چقدر خوشحال می شوم. خواهر مهربان من. 12 سال از من بزرگتر است و دانشجو. تازه نامزد کرده. برایم کلی آجیل پست کرده است و یک زیرپیراهن و یک نامه. چه نامه ی قشنگی. نامه ای که بارها می خوانمش. از ماهان می گوید. اولین نوه ی خانواده. پسر کوچک خواهرِ بزرگم. چقدر دلم برای ماهان تنگ شده.

خوابگاه ما شلوغ است. خلوتگاهی وجود ندارد. نمی توانم آجیل ها را جلوی دیگران بخورم. نه آنقدر سخاوتمندم که بین همه ی چهل نفر هم خوابگاهی پخش کنم و نه آن قدر بی باک که جلوی چشمشان تک خوری کنم. بهترین راه یک چیزاست. بعد از خاموشی و زیر لحاف دانه دانه آجیل ها رو بخورم. البته باید محتاط باشم که صدای خردشدن آجیل زیر دندان رازم را فاش نکند. کلاً دشوار است.

بی پولم. یک دنپایی پلاستیکی بی ارزش پایم هست و  مسیر حوزه تا مدرسه ی شبانه روزی را که نیم ساعتی طول می کشد پیاده می روم. با همان دمپایی سفیدِ شرم آور. مجبورم سال دوم دبیرستان را غیر حضوری در مدرسه ی بزرگسالان ابن سینا بگذرانم. رشته ام علوم انسانی است. دلم برای ماهان تنگ شده است. خیلی. خیلیِ خیلی. آخر تنها کودکِ خانواده است. و من دایی کوچکش هستم. و چه حس ناگفتنی ای پشت این دایی بودن نهفته است. به یاد ماهان گریه می کنم. دوستی دارم که فامیلی اش «درع» است. ابراهیم درع.  مهربان است. آواز خوشی دارد. برایم آواز می خواند. در راه باز گشت از مدرسه به سوی حوزه. هوا خنک شده است. باد می آید. چقدر صدایش گواراست. می خواند و مرا به یاد ماهان می اندازد. هنوز هم طنین آوایش را به خاطر دارم: تا کی به تمنای وصالِ تو یگانه...

بعد از شش ماه، تعطیلات نوروز را به خانه می آیم. از پله ها که بالا می آیم ماهان به استقبالم می آید. می پرد وبا فشار بغلم می کند. حس گرم آن لحظه را هرگز فراموش نمی کنم. مادرم ماکارونی پخته است. غذایی که می داند دوست می دارم. چرا همه سفید شده اند؟ انگار اعضای خانواده همه سفیدند. آخر چرا؟ شاید از بس چهره هایی که در این شش ماه دیده ام گندمی و تیره بودند.

یکی دو ماه دیگر هم از درس حوزه باقی مانده. می روم و اوایل خرداد بر می گردم. تابستان حامد را می بینم. بی هوا دلم هوای همکلاسی شدن با حامد را می کند. یاد سال دوم راهنمایی می افتم. بهترین سال تحصیلم. چرا که همکلاسی حامد بودم. توی یک میز سه نفره. من و امیریان و حامد. می خواهم دوباره مدرسه بروم. کنار مادر و ماهان باشم. غذای خوب بخورم. مدرسه ی روزانه بروم. از صرافت حوزه  علمیه افتاده ام. به همین زودسیری. می خواهم دوباره با حامد باشم. اما دیر شده است. خیلی دیر. برای همیشه دیر.

حامد در رشته ی علوم تجربی درس می خواند. یکبار مرا از اینکه رشته ادبیات و علوم انسانی را انتخاب کرده ام مسخره کرده بود. تلخیِ طعن و تعریضش را هنوز حس می کنم. می توانستم رشته ی دیگری را انتخاب کنم. ولی علاقه ام ادبیات بود.

سال سوم دبیرستان را در شهر خودم می مانم. همان مدرسه که حامد است. اما کلاس او که رشته اش فرق می کند با من یکی نیست. وقتی زنگ می خورد می آیم و از پنجره ی کلاسش تماشایش می کنم. ای کاش من هم می توانستم همکلاسی اش باشم. ای کاش من هم در آن کلاس بودم. حسرتی ناممکن. برای همیشه.

حامد مهربان است. نرمخوی است. اما دوست جدی ای برای من نیست. دوستی ِ مرا جدی نگرفته. مثلا می خواهم از گذشته ی دوستی مان یاد کنم. می گویم یادت هست حامد؟ دوم راهنمایی. وقتی امتحان ریاضی داشتیم. وبرای اینکه تقلب صورت نگیرد تو باید می رفتی پایین و برگه ی امتحان را روی صندلی می گذاشتی و من روی میز جواب می نوشتم. تو از من پرسیدی و من سرم را به صندلی نزدیک کردم و جواب مسئله را بهت دادم. آن وقت پس گردنی معلم ریاضی، پیشانی ام را به میز دوخت. یادت هست حامد؟ به خاطر تو بود که سرم به میز خورد و دردم آمد. می خندد. مسخره می کند. برو تو هم با این خاطره ات. حالا مثلا یک بار به خاطر من سرت به میز کوفته شد. حس بدی بِهِم دست می دهد.

پیش دانشگاهی را تمام می کنم. بی آنکه برای کنکور درسی بخوانم آزمون را می دهم و دوباره عزم حوزه می کنم. این بار به مقصد زاهدان. شهری گرم. دور و متفاوت. خرداد ماه که آخرین ماهی است که دانش آموز خواهم بود به جای آمادگی برای کنکور نشسته ام و برای حامد شعر سروده ام. یک شعر بلند و طولانی. می دانم که پس از پایان امتحانات باید بروم زاهدان. بروم که تمام قرآن را حفظ کنم. کنکور را هم الکی امتحان می دهم. گر چه بعدها می فهمم که چندان هم بد نبوده و قبول شده ام. رشته ای دلخواه در دانشگاهی خوب. ادبیات فارسی، تربیت معلم کرج. پدر و مادر و همه ی بزرگترها اتفاق دارند که دانشگاه بروم. نمی روم. عصیان می کنم. حرف مفتی قاسم در گوشم هست. از رجلِ دین شدن می گفت. می خواستم با خدا معامله کنم. به زاهدان آمدم. شهر حافظان قرآن. که سرِ پرسودای خودم را آنجا قراری دهم. چه خیال خامی!

می دانستم که سالها باید در زاهدان باشم. می دانستم که پس از پایان امتحانات خرداد ماه دیگر برای همیشه با مدرسه خداحافظی می کنم. و با حامد. و هرگز امکان دوباره همکلاس شدن با حامد برایم نیست. باید در این ماه آخر برایش شعری بگویم. همه ی حس و حالم را ابراز کنم. می نویسم. با خط خودم روز آخر به او می دهم. اسم شعر را گذاشته ام وداع با حامد. چه سودای خامی دارم. شعر را به حامد می دهم. اما درک نمیکند. تعجب میکند. برای من نوشتی؟ باورش برایش سخت است.

هنوز که به حامد فکر می کنم یه حس قشنگی زیر پوستم می دود. سالهاست ندیدمش. میدانم دیگر آن حامد همیشگی نیست. ولی حس آن حامد سال دوم راهنمایی. آن هم تختیِ مهربان و خوش زبان، در من جاودانه شده است. هنوز هم دوستش دارم.

۹۱/۹/۲۰

آن شعر را که متعلق به ده سال پیش است ملاحظه می کنید:


  ادامه مطلب ...

آواز و پرواز

پرنده ها به شدت غبطه انگیزند، چرا که آزادند: در پرواز و در آواز. کاش من هم یک قناری می شدم + در تب آواز جاری می شدم. به آزادی و سبکباری شان حسرت می برم. پر می گیرند به هر کجا که بخواهند. بی اینکه نیاز به روادید داشته باشند. بی اینکه درگیر ترافیک و یا نگران بنزین و کرایه ی ماشین باشند. چقدر حس بی وزنی و سبکباری خوب است. این غبطه وجه دیگری هم دارد. آزادی بیان. پرنده ها آزادی بیان دارند. به هیچ شیوه ای نمیشود از گفتن بازشان داشت. هر ساعتی از شبانه روز و هر کجا که دلشان بخواهد سرود می خوانند و نغمه سرایی می کنند. بی اینکه نگران قواعد گفتار یا کاربرد واژه ها باشند. برای پرنده ها آواز خواندن و راز دل گفتن به همان سادگی انجام می پذیرد که پرواز. پرنده ها دچار عقده نمی شوند. حتا اگر کسی به حرفشان گوش ندهد، می خوانند. 

با همانِ تنهایان

مهمانی تمام می شود، همه پراکنده می شوند، و تو بیش از پیش احساس تنهایی می کنی. با جمع، گرمِ گپ زدن و خندیدن بودی ولی انگار حضور دیگران و همهمه ی آشنایی ها و گفت و گو ها، تنهایی ات را ژرف تر کرده است. در غلغله ی جمعی و تنها شده ای باز/ آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی. همچنان که سهراب احساس می کرد، گویا هیچ چیز تو را از « هجومِ خالیِ اطراف» نمی رهاند. همیشه ی فاصله ای میان تو و دیگران باقی است. فاصله ای سرشار از حجم تنهایی. « نه» یِ جاودانه ی سهراب در ذهن و ضمیرت  زمزمه می کند: «نه! وصل ممکن نیست، همیشه فاصله ای هست.» ترنم محزونی که می گویدت: «غم اشارت محوی به ردّ وحدتِ اشیاست.» اندوهی که ریشه در امتناع وحدت با دیگری دارد. می بینی که آنچه از استحاله در دیگری و گداختن من ها و شکل گیری «ما» گفته می شود، خیالی بیش نیست. خیالی خام و آرزواندیشانه. نغمه ای که سده ها پیش رودکی ساز می کرد که: «با صد هزار مردم تنهایی/ بی صدهزار مردم تنهایی» و بعدها احمدشاملو ادامه داد: «کوه ها با همند و تنهایند / همچو ما با همانِ تنهایان.» عبدالحمید ضیایی هم کاری کرده که دیگر سرود رودخانه ها که پیش تر دل نواز بود، دل گدازت بنماید. ترانه ای که حاکی از تنهایی ابدی کوه ها است. کوه هایی که هرگز به هم نمی رسند. درست به مانندِ ما... با همانِ تنهایان...

 «با پلک هایِ  خسته و خاموش

در گوشِ من

کسی  - که یادم نیست –

در بهتِ بازی و تماشا می گوید :

ذاتِ جهان

فریب و اندوه است

نه کوه ها به هم می رسند

نه آدم ها.

و رودخانه

گریه ی اندوهگینِ کوه های بزرگ است

 

در گوشِ من کسی که یادم نیست

در گوشِ من

 کسی به نجوا ...»

دچار باید بود...

سهراب سپهری از ما می خواست که بکوشیم تا «دچار » شویم: «دچار باید بود. دچار یعنی عاشق. و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک، دچارِ آبیِ دریایِ بی کران باشد.»

دچار بودن وقتی حاصل می شود که تو از ضرباهنگ یکنواخت و آرام زندگی عبور کنی و جوشش و خروشی بند بند ترا به رقص و وجد آورد. زمانی که هستی ما زیر و زبر شود. وقتی دچار می شویم، که از رخوت و ملال، به سوی شوری عظیم رهسپار شویم. کسی دچار واقعه ای می شود که تمامتِ هستی و وجودش «درگیرِ» آن شود. به میدان می آید. به مقام حضور می رسد. شعله ای در رگانش روشن می شود. خونی تازه در رگ وپی اش می دود.

همچنان که سهراب می گفت برای فهمِ معنای دچار شدن تنها باید به ماهی کوچکی اندیشید که به ناگاه با تلاطمِ مواجِ دریایی بیکران مواجه گردد. حس و حال این ماهی کوچک در این آبی بیکران، چیزی است که سهراب آن را « دچار شدن» نام می نهد. از سکون به حرکت و از ایستایی به پویایی و از ساختن با زندگی به سوختنِ تمام عیارِ در زندگی.

سهراب می گفت که چنین حالتی تنها در تجربه ی عاشقی روی می دهد: «دچار یعنی عاشق.» به گمان او، تنها تجربه ی عاشقی است که چنین خاصیتی دارد و می تواند یخِ زندگیِ منجمدِ فرد را ذوب کند و شوری بیتابانه و هوایی جنون آمیز به سر و دلش بیفکند. به گمان سهراب سپهری، تنها تجربه ی عاشقی است که به پرواز در آمدن و بال گشودن را به فرد می بخشد: «و عشق، تنها عشق، مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.»

فروغ فرخزاد در تجربه ی عاشقی خود همین مضمون را تصویر کرده است:

« نگاه کن!

تمام هستی ام خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود»

شاعر در تجربه ی شگرف عاشقی به یکباره می بیند که تمام آنچه بافته است پنبه می شود. آنچنان که مارکس گفته است: «هر آنچه سخت و استوار است، دود می شود و به هوا می رود».

تمام آسمان زندگی شاعر، پر از شهاب و شرر و روشنی می شود. «تجربه ی اوج» تنها از تجربه ی عاشقی، پدید می آید.

پرنده ای که به ناگهان محیط محدود و آشیانه ی کوچک خود را ترک می کند و راهی سینه ی آبی آسمان می شود، گرچه سراسر لحظه هایش بر می بالند و به اوج می رسند، لاجرم خطرهایی صعبناک را هم به جان می خرد و تجربه می کند.

لاجرم هر کو که بالاتر نشست :: استخوانش سخت تر خواهد شکست (مثنوی: دفتر اول)

در ادب فارسی، یکی از ماندگار ترین و غنی ترین شعرها، شعری است که دکتر پرویز ناتل خانلری سروده است.

قصه ی عمر کوتاه عقاب است و زندگی طولانی کلاغ. عقابی که همواره در اوج ها و بر فراز ستیغ کوه ها پَر می کشد، از عمری کوتاه برخوردار است. وکلاغ مُردارخوار که در ارتفاع کوتاهی بال می زند و در هر کوی و برزنی نشیمن می کند سالهای سال می زید.

گشت غمناک دل و جان عقاب :: چو ازو دور شد ایام شباب
دید کش دور به انجام رسید :: آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل بر گیرد :: ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چاره ی نا چار کند :: دارویی جوید و در کار کند
عقاب چون به انتهای عمر می رسد سراغ کلاغ را می گیرد تا رازِ کوتاهی عمر خود و درازی عمر کلاغ را دریابد. کلاغ می گوید:

زآسمان هیچ نیایید فرود :: آخر از این همه پرواز چه سود؟

بادها کز زبر خاک وزند :: تن و جان را نرسانند گزند

هر چه از خاک شوی بالاتر :: باد را بیش گزندست و ضرر

تا به جایی که بر اوج افلاک :: آیت مرگ شود پیک هلاک

زاغ را میل کند دل به نشیب :: عمر بسیارش از آن گشته نصیب

دیگر این خاصیت مردار است :: عمر مردار خوران بسیار است

 عقاب در ابتدا توصیه ی کلاغ را می پذیرد و به اتفاق او راهی کویِ کلاغ می شود، اما به یکباره زیستن در اوج را تداعی می کند و در سودای بلندی های آکنده از سپیدی و روشنی، دوباره بال می گشاید:

عمر در اوج فلک برده به سر :: دم زده در نفس باد سحر

ابر را دیده به زیر پر خویش :: حیوان را همه فرمانبر خویش

اینک افتاده بر این لاشه و گند :: باید از زاغ بیاموزد پند؟

یادش آمد که بر آن اوج سپهر :: هست پیروزی و زیبایی و مهر

فرّ و آزادی و فتح و ظفرست :: نفس خرّم باد سحرست

دیده بگشود و به هر سو نگریست :: دید گردش اثری زینها نیست

آنچه بود از همه سو خواری بود :: وحشت و نفرت و بیزاری بود

بال بر هم زد و برجست از جا :: گفت: کای یار ببخشای مرا

سال‌ها باش و بدین عیش بناز :: تو و مردار تو عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی :: گند و مردار ترا ارزانی

 گر بر اوج فلکم باید مُرد :: عمر در گند به سر نتوان برد

شهپرِ شاه هوا اوج گرفت :: زاغ را دیده بر او مانده شگفت

 رفت و بالا شد و بالاتر شد :: راست با مهر فلک همسر شد

 لحظه‌‌ای چند بر این لوح کبود :: نقطه‌ای بود و سپس هیچ نبود.


+ [الهام بخش دکتر پرویز خانلری در سرودن شعر معروف «عقاب»، حکایتی کوتاه در اواخر فصل یازدهم کتاب «دختر سروان» پوشکین است، آنجا که افسر روسی زمان ملکه کاترین کبیر به پوگاچف رهبر قیام دهقانی روسیه می گوید بهتر نیست تا دیر نشده نزد ملکه برود و از او تقاضای عفو کند و پوگاچف جواب می دهد: خیر، دیگر دیر شده و امیدی به عفو من نیست و من کارم را ادامه می دهم، شاید مانند گریشکا اوترپیوف موفق شوم. افسر می گوید ولی می دانی عاقبت به علت خیانت به تزار و مملکت چه به روزش آمد؟ او را از پنجره به پائین انداختند، خفه اش کردند، جسدش را به آتش کشیدند و خاکستر آن را در توپ ریختند و به هوا فرستادند. پوگاچف با خوشحالی عجیبی گفت: گوش کن حکایتی را که زن پیری از قبیله مغولی کالموک ها برای من نقل کرده است برایت بگویم: روزی عقابی از کلاغی پرسید چرا تو سیصد سال عمر می کنی و من فقط سی و سه سال؟ کلاغ جواب داد به این علت که من با مردار تغذیه می کنم و تو خون زندگانی می خوری.

عقاب فکری کرد و گفت امتحان بکنیم، من هم از غذای تو خواهم خورد. آنگاه عقاب و کلاغ به پرواز درآمدند و مرده اسبی را دیدند، فرود آمدند و کنار آن نشستند. کلاغ با خوشحالی شروع به خوردن مُردار کرد. عقاب یکی دو بار به آن پنجه ای زد و سپس بالهایش را گشود و به کلاغ گفت نه آقا ما اهل این کار نیستیم، یک بار خوردن خون زندگانی به سیصد سال مُردار خواری می ارزد، بدرود!]

زیستن با غلی بر پای و قلاده ای بر گردن

ساعتی موزون آنی، ساعتی موزون این   

بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش

(مولانا)

« زندگیِ نیازموده، ارزش زیستن ندارد.» یکی از دو شعار سقراط بزرگ این جمله بود. زندگی که تک تک اجزائش را در بوته ی آزمون ننهاده ای و به سنگ محک نزده ای. زندگی ای که طرز و شیوه اش را بی هیچ دقت و سنجش گری ای از القائات و تلقینات بیرونی فرا گرفته ای. زیستی زبونانه و حقارت آمیز که به شکل ملال آوری تنها برای رسوا نشدن همرنگ جماعت شده ای و بیشینه ی باورها، ارزش ها و تمناهایت را از دیگران به عاریه گرفته ای. زندگی ای که عاریتی بیش نیست.

نظامی در ستایش شعر خود می گفت: عاریت کس نپذیرفته ام+ هر چه دلم گفت بگو گفته ام. آیا ما هم می توانیم در ستایش زیستن مان چنین تعبیری داشته باشیم؟  زندگی های عاریتی: زندگی هایی که از خانواده، طبقه، جامعه، نظام آموزشی و نهاد های فرهنگ ساز اجتماعی به امانت گرفته ایم و همچون وارثی وفادار به فرزندانمان منتقل می کنیم.  سبک و سیاق زیستن و باورهای بنیادین زندگی خود را چونان دارایی و املاک، از والدین خود به ارث می بریم و برای فرزندانمان به ارث می نهیم. قدم در مسیری می نهیم که از پیش تعیین شده و رو به سوی کجاوه ای که دیگران همگام ما هستند.

هرگز از مرگ مهراس. از زندگی جبونانه و در اسارت بیمناک باش. از زیستن با غلی در پای و غلاده ای بر گردن. هرگز از مرگ نهراسیده ام. اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود...

آی انسان ها... آی من... زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد. ارزش زیستن ندارد. سخن کانت را جدی بگیر: جرأت اندیشیدن داشته باش. شهامت خود بودن، برای خود بودن. خود را بودن. شهامت زندگی اصیل و خودیافته. زندگی ای که خودت انتخاب کرده ای، نه آنکه ریزه خوار خوان دیگری باشی.

« بر بلندیِ خود بالا رو. و سپیده دمِ خود را چشم به راه باش ... سرمشق خودت باش. با چشمان خودت ببین. با یافته خویش بِزی. در خود فرو شُو تا به دیگران نزدیک شوی، پیک خود باش. پیام خودت را باز گوی. میوه از باغ درون بچین. شاخه ها چنان بارور بینی که سبدها آرزو کنی. و زنبیلِ تو را گرانباریِ شاخه ای بس خواهد بود. » ( از نامه های سهراب سپهری)

ممکن است درچشم دیگران کسی شوی اما خودت را ازدست می دهی،  خودت که مهمترین چیز درزندگیت هستی . « نیم شبی » خواهد رسید که به این مطلب پی خواهی برد، اما آنوقت دیگر کار از کار گذشته است ودستت نمی رسد کاری کنی . اصل کار درزندگی این است که خودت رابیابی ومنِ خودت رابه دست آوری. (سورن کرکگور)

بیایید یک بار دیگر مانند دوران کودکی لذت بازی را تجربه کنیم: بنایی را که ساخته ایم فرو ریزیم و تکه تکه از نو بسازیم. شاید حاصل کار بنایی محکمتر و زیباتر از بنای قبلی باشد.

چقدر زندگی هایمان حقیر است و بی مقدار، وقتی دلقک وار تنها پی خنداندن و خرسند کردن تماشاگرانیم. عقاب تیز پر دشت های استغنا، چون کبوتری بازیچه ی مدهای اجتماعی و افکار عمومی می شود. بوی دیگران را می دهیم. نقشی را که برای مان نوشته اند بازی می کنیم. از خود بیگانه می شویم تا مطبوع و مطلوب دیگران شویم. چه زندگی حقیرانه و بزدلانه ای. دریغ از ما. دریغ از ما.

هر روز بارها با خود نجوا کنیم: زندگیِ نیازموده، ارزش زیستن ندارد. به خود تلقین کنیم: جرأت اندیشیدن داشته باش. بارها و بارها به خود هشدار دهیم: ممکن است درچشم دیگران کسی شوی اما خودت را ازدست می دهی...

احمد شاملو شعری گزنده گفته است که حکایت زندگی بی مغز اکثر انسان هاست. همان زندگی ای که ارزش زیستن ندارد. شعر خود را شاملو با مقدمه ای آغاز می کند:

« باری ، خشم خواننده از آن روست که ما حقیقت و زیبایی را با معیار او نمی سنجیم و بدین گونه آن کوتاه اندیشان از خواندن هر شعر و نوشته سخت تهی دست باز می گردند.

روزی فی المثل، قطعه یی ساز کرده بر پاره ی کاغذی نوشتم که قضا را، باد، آن پاره کاغذ به کوچه در افکند، پیش ِ پای سیاه پوش مردی که از گورستان باز می آمد به شب ِ آدینه، با چشمانی سرخ و برشآماسیده - چرا که بر تربت ِ والد ِ خویش بسیار گریسته بود. _و این است آن قطعه که باد ِ سخن چین با آن به گور ِ پدر گریسته در میان نهاد:

پدرت چون گربه ی بالغی می نالید

و مادرت در اندیشه ی درد ِ لذتناک ِ پایان بود

که از ره گذر ِ خویش

قنداقه ی خالی ِ تو را می بایست

تا از دلقکی حقیر

بینبارد،

و ای بسا به رؤیای مادرانه ی منگوله یی

که بر قبه ی شب کلاه تو می خواست دوخت.

گورستان ِ پیر

گرسنه بود،

و درختان ِ جوان

کودی می جستند!

ماجرا همه این است

آری

ورنه

نوسان ِ مردان و گاه واره ها

به جز بهانه یی

نیست.

اکنون جمجمه ات

عریان

بر آن تلاش و تکاپوی بی حاصل

فیلسوفانه

لبخندی می زند.

به حماقتی خنده می زند که تو

از وحشت ِ مرگ

بدان تن در دادی:

به زیستن

با غُلی بر پای و

غلاده یی بر گردن....


+ قاعدتاً قلّاده درست است نه غلّاده. این را می دانستم اما نمی دانم چرا شاملو با غ آورده است.