ذهنت آرام است. از آنهمه تاخت و تازهای ملالآور و رمقگیر که روحت را لگدمال میکردند خبری نیست. برای لحظاتی بارِ هستی را احساس نمیکنی. برای ساعتی هم که شده از یوغ گذشته و اسارت آینده رهیدهای. در حالی. حالِ محض. اکنون و اینجا. دلت برای کسی تنگ نیست. حالت آن شعری را داری که: نبستهام به کس دل، نبسته کس به من دل، چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من...
با خودت میگویی کاش همهی لحظات زندگی اینگونه بود. کاش میشد از شرارت آنهمه سنگینی بر روح و ذهن میرهیدم. کاش میشد با باغ، با درخت، با برگ، با نسیم، یگانه میشدم. کاش با هستی دونده در رگ و پیِ ساکنان باغ یکی میشدم. دلت به حال درخت حسودی میکند. به آرامش بودایی درخت گیلاس. به شُکوه بیشِکوهی درخت آلوچه. به خرسندی و صبوری و آرامش عمیق اجزای باغ. به خوابی بیدار و آرام که در سرتاسر باغ پرسه میزند.
تحمل اینهمه سبکی و آگاهی و بیداری را ندارم. تصور می کنم باغ لبخندی مهربان به من میزند. لبخندی حاویِ سرزنشی طعنهآمیز. به اینهمه غفلت و ناآگاهی و خامی من تَسخری میزند. شعر سعدی را زمزمه میکنم:
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
گلهای ناز انبوهی که بخش زیادی از باغ را به خود اختصاص دادهاند، در پیلهی خود فرود رفتهاند. برگهای دوست داشتنی و خمار خود را به دور خود پیچیدهاند. خوابیدهاند. انگار نه انگار که این عشوهگران افسونگر همین صبحی چه ناز و ادا و اطواری از خود نشان میدادند و هماکنون چون کودکی معصوم به خواب رفتهاند. دلم برایشان میسوزد. به زودپایی و زوالپذیری و شکنندهبودنشان. غم عمیقی را بغل کردهاند. گلهای ناز من...
کلمات آبستن میشوند. در جذبهی سرخوشانهای فرو رفتهام. چیزکی شعر مانند مینویسم:
رقص بیتاب یک درخت جوان
محفلی سبز در حضور نسیم
برگها دست خویش داده به هم
میخرامند روی سینهی باد
جذبهای خلسهوار و جادویی
شوکت پرشکوهِ آزادی
حجمِ بی وزنی و سبکباری
رقص موزون برگها در باد
مثل رؤیایی از تبار بهار
میکشاند تو را به بیسوها
سمت پرچین سبز خاطرهها
سویِ سرخ آبیِ حضوری گرم
جانب نبض زندهی حسی
که زمانی است رفته از یادت
*
دست مریزاد ای نسیم
با پا در میانیات
درخت را به رقص آوردهای
با انگشتان نرمت
گیسوانش را گشودهای
گنجشکها هم که حسابی مست کردهاند!
ـ
آنهمه سبکی را تاب آوردن هم کار سادهای نیست. بوسهای به برگ شنگِ رقصانی میزنم و نگاهی غبطهآمیز به باغ میکنم و با درخت آلوچه که همدم لحظههای شبانهام بوده است خدا حافظی میکنم.
به خانه میآیم.
یار، چشم توست ای مرد شکار از خس و خاشاک او را پاک دار
هین به جاروب زبان گَردی مکن چشم را از خس رهآوردی مکن
یار، آیینه اسـت جان را در حَـزَن در رخ آیـیـنـهی جــان دم مـــزن [مثنوی: دفتر دوم]
یکی از زیباترین تعبیراتی که میتوان در خصوص دوست داشت، تعبیر «چشم» و «آینه» است. مولانا دوست را چون چشم آدمی میداند. چشمی که غالباً گفتار نسنجیدهی آدمی و زمختیهای کلامی، گرد و غباری در مسیر بینایی و رهیابیاش ایجاد میکنند. آینهای غمّاز که در واقع آیینهی جان آدمی است و بازدمی کافی است تا از کارش بیندازد، پس «در رخ آیینهی جان دم مزن.»
تعبیر کیمیای سعادت دو بار در مجموع دیوان حافظ آمده است. خواجهی شیراز در هر دو جا این تعبیر نادر را در خصوص «رفیق» و «مصاحبت» به کار میبرد.
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم + که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
بیاموزمت کیمیای سعادت + ز همصحبت بد جدایی جدایی
به نظرم میرسد که اگر داشتن یک رابطهی عاشقانه را از شرائط لازم و گریزناپذیر یک زندگی دلخواه ندانیم، دستِکم داشتن یک یا چند «دوست»، شرط بیچند و چونِ یک زندگی قابل تحمل است.
فکر میکنم رابطهی «دوستانه» امتیازات چندی دارد که یک رابطهی «عاشقانه» غالباً فاقد آن است. نخست اینکه رابطهی عاشقانه را همواره بیم از زوال، تلخ میکند. رابطهی عاشقانه ماهیتاً به گونهای است که شیشه صفت است. شکنندگی بسیار دارد. طرفین این رابطه گر چه از با هم بودن لذت میبرند اما همواره نگرانند. فروغ میگفت:
«آنچنان آلودهست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم میلرزد
چون ترا مینگرم
مثل اینست که از پنجرهای
تکدرختم را، سرشار از برگ،
در تب زرد خزان مینگرم
مثل اینست که تصویری را
روی جریانهای مغشوش آب روان مینگرم»
در عشق، به تعبیر فروغ، گویا شما چون درختی هستید که به بادی بیسامان دل میبندید:
«درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد بیسامان
کجاست خانهی باد؟
کجاست خانهی باد؟»
میبینید که تصویرهایی که فروغ از معشوق خود ارائه میکند تا چه اندازه بر شکننده بودن این سنخ رابطه دلالت میکند. همیشه خیزابهای تند، فرودها و نشستهای آنی و سریع در پی دارند و اشتعالهای ناگهان، خموشیهای انتظارنرفتنی.
شاید از همینروست که لوکرس میگوید: «از سرچشمهی خود لذتها نمیدانم چه اندوهی پدیدار میشود که گلوی عاشق را در اوج احساسات عاشقانهاش میفشارد...»
قوام هر عشقی به رازوارگی آن است و عشقهای رمانتیک و اروتیک غالباً پس از طیّ فرایندی که میتوان نامش را «فرآیند راززدایی» نامید، به کلّی خاموش میشوند. معشوق هر چه رازآلودهتر، عشق شعلهورتر است و شوق به کشف و رازگشایی است که بر حرارت عشق میافزاید.
گنزبورگ میگفت: «ما یک زن را به خاطر آنچه نیست دوست داریم و به خاطر آنچه هست ترکش میکنیم.»
همین ویژگی به انضمام چند ویژگی دیگر که خمیرمایهی هر عشقی را شکل میدهند، زوال یک رابطهی عاشقانه را رقم میزند.
کلمان روسه مینویسد: «در ذات هر عشقی است که ادعا کند همیشه دوست خواهد داشت، ولی درعمل محدود به زمان کوتاهی می شود.»
اما رابطهی دوستانه پاینده است. آدم در کنار دوست خود احساس اطمینان بیشتری میکند. گویا یک دوست واقعی را میتوانی برای همیشه داشته باشی، اما در کنار معشوق بودن مثل قدم زدن بر روی سطح پر خطر یک دریاچهی یخزده است.
غالباً یک دوست از معشوق/ همسر، والدین و فرزندان به آدم نزدیکتر است. محرمتر است. با او عریانتری. زیر و بمها و پیچ و خمهای روح و روانت را با او راحتتر و به تمامتر در میان میگذاری. چرا که نگران از دست دادنش نیستی. چرا که اساسا نوع رابطه به شکلی نیست که نیاز به نقاب داشته باشد. از این رو، همنشینی با یک دوست گر چه آدمی را گدازان و مشتعل نمیکند، اما سبکبار و آرام میکند.
محرّمیت در یک رابطهی دوستانه، ظاهراً بیشتر از یک رابطهی عاشقانه است. "میولاک کریک" میگوید:
«چه خوش است صحبت با دوستی که در کنارش
نه باید اندیشههای خود را بسنجی
و نه گفتهها را در ترازو نهی
بلکه بیخیال، هر چه میاندیشی بر زبان میآوری
و کاه و گندم را با هم در کف او مینهی!!!
و بیگمان دانی که او
آن کاه و گندم را غربال خواهد کرد
دانهی شایسته را به کار خواهد گرفت
و کاه را با نَفَسِ مهربانی به باد خواهد سپرد.»
در یک رابطهی عاشقانه، غالباً تفردّ طرفین یا یکی، مورد تعرض واقع میشود. طرفین برای اینکه حجم جایی را که در دل هم دارند حفظ کرده و یا بر آن بیفزایند ناگزیرند جاهای بسیاری از صرافت طبع خود دست بردارند. گویا اقتضای این رابطه نوعی استحاله در دیگری است. دیوارههای وجود تو باید فرو بریزند تا جا برای دیگری باز شود. اصلا باید من و تویی نماند و هویت مستقلی شکل بگیرد. هویتی که به ناگزیر بخشی از هویت فردی و متمایز فرد را از میان میبرد. حریم «تنهایی» آدم در رابطهی دوستانه بیشتر مورد احترام است.
{مهشید: نه، نه، من دیگه این شر و ورهای تو رو گوش نمیکنم. در باب وصل و یگانگی و استحاله در دیگری و با معبود یکی شدن و این مزخرفات. تو عملا نشون میدی یه آدم دیگهای هستی.
هامون: تو چه طوری میتونی ثابت کنی...
مهشید: صد و هشتاد درجه حرف و عملت با هم فرق میکنه. یه ذره به فکر من و بچهت نیستی.
هامون: چطور ممکنه؟
مهشید: کلهات رو کردی تو این کتابای لعنتی. میخوای همه خفه خون بگیرن... نمیتونم دیگه تحملت کنم
هامون: تو میخوای من اونی باشم که واقعا تو میخوای من باشم؟ اگه اونی باشم که تو میخوای، پس دیگه من، من نیست. یعنی من "خودم" نیستم.}[هامون، فیلمی از داریوش مهرجویی]
در یک رابطهی دوستانهی اصیل، ماندگاری، محرمیت و اعتماد خصوصاً نقش بارزی ایفا میکند. یک دوست باری بر دوشت نیست. چرا که یونیک بودن را نمیخواهد. اساسا رابطهی دوستانه مستلزم یونیک بودن نیست. پس نگرانیای هم نیست. خوف خیانتی هم نیست. من فکر میکنم روابط عاشقانه، زمانی عاقبت به خیر میشوند که به کمک چاشنیای از خردمندی، به یک رابطهی دوستانهی اصیل تغییر شکل دهند وگر نه میشوند همان واسوخت و فغان کردن از بیوفایی و بینصیبی. گر چه تجربه نشان میدهد غالباً عاشقان قدیمی، دوستان خوبی برای هم نیستند. چرا که پس از آن خیزابهای بلند و افسونکننده، تن دادن یه یک دوستی آرام و قانعانه، کار دشواری است و غالبا طرفین ترجیح میدهند، رابطهی خود را از بنیاد به هم بزنند تا با یادی و آهی و خاطرهای زندگی کنند.
تازه فهمیدهام که رفیق مقدس است. واقعا مقدس است. گر چه کمیاب است و به تعبیر حافظ:
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است + صراحیِ می ِ ناب و سفینهی غزل است.
ظاهراً بهروز وثوقی در یکی از فیلمهایش گفته است و دیالوگ مشهوری است:
«رفیق، آلوچه نیست بهش نمک بزنی
دختر همسایه نیست بهش چشمک بزنی
عاشقت نیست که بهش کلک بزنی
رفیق مقدسه، باید جلوش زانو بزنی.»
رودرروی درخت خانهات، دوست دارم
درخت توتی شوم.
شاید...
شاید روزی که پیر شدهای، از یک شاخهام عصایی بسازی. [لطیف هلمت]
قبلترها عمر درازم آرزو نبود. پروایم نبود طومار زندگی چه وقت به دست مرگ پیچیده میشود. اما اکنون از مرگ در هراسم. و هم از موقعیتهایی که اشارتی ازو میتوان دید. مثلا از اتوبوسی که در پنچهی جاده به شتاب میرود و هر لحظه ممکن است مرگ به کامش کشد. البته نه از برای خودم. چشمم نگران تبسم است و اینکه شاید بودنم خنکای آبی باشد بر پیشانی زندگیاش. نکند روزی، جایی، تکیه گاهی بخواهد و در آن حوالی کسی را نیابد. نکند وجود نازکش آزردهی گزندی شود و پشتش خالی بماند. نکند بر آینهی دلش غباری بنشیند و کسی نباشد تا بزداید. میخواهم زنده بمانم. نمیخواهم تا او زنده است بمیرم. کجا باید صدا سر داد؟
«برف روی کاجها» را دیدم. فیلم کمی کُند و گاهی ملالآور پیش میرفت. شاید هم من خسته بودم. اما چندین روز و حتا تا همین حالا ذهنم را درگیر کرد. یعنی ذهنم هنوز به آن گیر کرده است. دیالوگ خاص و به یادماندنیای چندان نداشت. اما تصویر نشستن برف روی کاجها، غوغایی را در دلم ایجاد کرد. حسّی قابل فهم و غمبار و نزدیک؛ ولی نگفتنی.« نه این برف را سرِ باز ایستان نیست...»
دقیقههای پایان فیلم، بارش نرم برف و حزن محسوس و یأسآور کاجها و موسیقی پایانی که شعری بود از مولانا با آواز سالار عقیلی:
هر ذره که در هوا و در هامون است
نیکو نگرش، که همچو ما مفتون است
هر ذره اگر خوش است، اگر محزون است
سرگشتهی خورشید خوش بیچون است
*
«چه خوبه که برگشتی!» فیلمی دلچسب از داریوش مهرجویی. بیآنکه در شمایلی تلخ عرضه شود، راویِ ضعف عمدهی زندگیهای ماست. در تب و تابِ بُرد و باختهای بیمورد، از چشیدن طعم وقت، خود را محروم میکنیم. همچون پادشاهی که چنان غرق در بازی شطرنج شد که مُلک و حکومتش از هم پاشید. آنچه در میانهی بازیهای نسنجیدهی ما قربانی میشود، لحظههای تیزپای زندگیاند. انگار در این فیلم «مهناز افشار» نمادِ «لحظه» است که در کشاکش و دعواهای میانتهیِ حامد بهداد و رضا عطاران از دستِ هر دو میرود. آن دو، نگران آثار باستانی و عتیقهجاتِ باارزش، ولی سرد و بیروحاند و در جدال بر سرِتصاحب آن. تصاحب مشتی سنگ که روحی و شوری و شادابیای در پی ندارد. به گمان من، در این فیلم، همه چیز به سمتی پیش رفت تا این بیت را در خاطر مخاطب بنشاند:
دوزخ، شرری ز رنج بیهودهی ماست
فردوس، دمی ز وقت آسودهی ماست .: خیام
بیتی که در میانهی فیلم هم به چشم مخاطب آمد و در پایان فیلم بر آن تأکید شد.
شیرینی و عمق این بیت، مرا به یادِ ابیاتی دیگر با همین مضمون انداخت:
چه کسی گفت که در عالَم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همان جاست بهشت .: صائب تبریزی
اینهمه قصهی فردوس و تمنّای بهشت
گفتگویی و خیالی ز جهان من و توست .: ه.ا. سایه
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت .: حافظ
آن بهشت و دوزخ یزدان که از آن وعدههاست
با تو بنشستن زمانی، بی تو بنشستن دمی .: مهدی حمیدی
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آن که شمع رویت به رَهَم چراغ دارد .: حافظ
چراغ را دوست دارم. چراغهای نفتسوز قدیمی را. همانهایی را که در ییلاق، نزدیک غروب مأموریت شیرین ما بچهها بود تا حباب شیشهایاش را با پارچهای نرم و با دقّت و ملاحظه، پاک کنیم. همان که در تاریکای شب، روشنیاش پناهسایهی امنی بود. شعلهی لرزانی که اتاقی را از پاقدمی خود روشن میکرد همیشه برایم شگفت و حیرتآور بود. چرا این فتیله که اینهمه میسوزد تمام نمیشود! این نور و روشنی از کجا میآید و چه قدر دوست داشتنی و اثیری است.
چراغ نیاز به مراقبت دارد. در رهگذار باد خاموش میشود. حافظ میگوید آنکه اهل مهر و خوبی نیست، مثل کسی است که در مسیر و معبر باد، میخواهد نگهبان چراغ لاله باشد. یعنی کوشش عبث میکند. البته «لاله» ایهام دارد و میتوان به معنای گل لاله هم گرفت.
هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذار باد نگهبان لاله بود
حافظ به طرز استادانهای از نسبت میان باد و چراغ، در آراستن و جانداریِ سخن بهره میگیرد.
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
آرایهی متنقاضنما به زیبایی تمام در بیت فوق میدرخشد. از کوی یار، نسیم نوروزی میوزد و اگر کسی قصد بهرهمند شدن از برکات این باد را دارد، لازم است چراغ دلش را روشن کند. حال آنکه چراغ، در مصاف باد، خاموش میشود.
به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
یا در این بیت، باز با استفاده از آرایهی متناقضنما، از نسبت چراغ و باد، سخن دلنشانی خلق میکند:
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
نسیم زلف یار، چراغافروز است؛ حال آنکه در عالم واقع، چنین نیست.
اما زیباترین تعبیری که به گمان من از واژهی چراغ شده است، تعبیر مولوی است:
چراغ است این دل بیدار، به زیر دامنش میدار
از این باد و هوا بگذر، هوایش شور و شر دارد
مولانا دل را به چراغ مانند میکند. چراغی که هم گرما دارد و هم روشنا. اما شکننده است و نیاز به مراقبت بسیار دارد. هر لحظه، امکان خاموشیاش میرود. مراقبت از احوال باطنی و درونی به مانند مراقبت از یک چراغ، دشوار و پر خطر است.
رفتم که خار از پا کشم، محمل نشان شد از نظر
یک لحظه غافل گشتم و صدساله راهم دور شد .: ملک قمی
اما در همین سخن مولوی هم پارادوکسی نغز نهفته است که به لطف دوست فرهیختهای[علی زمانیان گرامی] بدان پی بُردم. البته این پارادوکس، جنبهی ادبی ندارد و از تعارضی در عالَم واقع حکایت میکند. مولوی میگوید اگر میخواهی چراغ دلت در مصاف بادهای پر شور و شر، روشن بماند، باید به زیر دامنش بداری. اما وقتی چراغ به زیر دامن باشد، دیگر چگونه از نورانیت و روشنگریاش میتوان بهره جست؟ اگر چراغ را پیشارویت بگیری تا راه بیابی، از گزند باد پناهی ندارد و اگر به زیر دامنش بداری، راه را چگونه ببینی!!!
انگار همیشه یک جای کار میلنگد!
مولانا میگفت: «هر که او بیدارتر پردردتر» اما این سرِ قضیه هم صادق است، یعنی «هر که او پر دردتر بیدارتر». البته خودش گفته است: «وقت بیماری همه بیداری است.» به طرز هنرمندانهای همین نکته را از زبان سهراب سپهری میشنویم:
«دیدهام گاهی در تب، ماه می آید پایین،
میرسد دست به سقف ملکوت.
دیدهام، سهره بهتر می خواند.
گاه زخمی که به پا داشتهام
زیر و بمهای زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزونتر شده است، قُطر نارنج، شعاع فانوس»
انگار «درد»، آدمی را از ابعاد و لایههایِ مغفولِ وجود آگاه میکند. پردههای غفلت و روزمرگی را از پیشاروی آدمی کنار میزند. به تعبیر اگزیستانسیالیستها، در «موقعیتهای مرزی»، دغدغههای وجودی پر رنگتر میشوند.
اگر بودا از حصارِ وهمآلودِ قصر خود، پا بیرون نمیگذاشت و حقیقت رنجِ فراگیر در هستی را با گوشت و خون، لمس نمیکرد، هرگز به «بودهی» و روشنی و بیداری میرسید؟
دیروز همراه پدرم بودم در آزمایشگاهی، برای گرفتن سی. تی. اسکن. این چند وقته به خاطر پارهای نشانهها، آزمایشهای گونهگونی میدهد و عموماً مشقتبار و رمقگیرند. مدت زمان نسبتاً طولانیای منتظر بودیم تا نوبتش برسد. چیزهایی گفت که تا هماکنون آشوب و غلغلهای در جانم افروخته.
میگفت در خُردسالی برادری داشته که بر اثر بیماری جان باخته است و هماکنون آرامگاهش در فلان نقطه است. گفت او که تنها چند سال از من کوچکتر بود مُرد و من تا هماکنون زنده ماندم. ولی که چه! با ماندنم و دوره کردنِ بیوقفهی شب و روز، چه افزودم و به چه رسیدم؟ میگفت شاید اگر پیش از زاده شدن از آدم میپرسیدند که حاضری به چنین دنیایی بیایی، آدم هرگز رضایت نمیداد.
این سنخ حرفها گرچه بغضآور بودند امّا برای بار نخست بود که از زبانش میشنیدم. این سؤالها و دغدغهها که در سنِ 68 سالگی به وجودش رهیافته، محصولِ درد و رنجِ ناشی از جدال با بیماری و خستگی ناشیاز پاس دادنهای ملالآور پزشکی و آزمایشهای متعدد، بود.
این سنخ پرسشها برای آدمهای بیدرد بر نمیروید. وقتی از معنای زندگی حرف میزنیم، گاه مرادمان، «هدف زندگی» است، گاه «ارزش زندگی» و گاه «فایدهی زندگی» دغدغهی پدرم در آن لحظات «فایدهی زندگی» بود. سؤال از فایدهی زندگی – به گمان من- پاسخی ندارد.
بنگر ز جهان چه طرف بر بستم؟ هیچ
وز حاصل عمر چیست در دستم؟ هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ
من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ
*
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
انسان دو وقت آرام است. وقتی به منتهای آمال یا دلآرامی میرسد و یکبار وقتی میبیند که همه چیزش را از دست داده است. آرامش نوع اول محصول «یافتن» است و آرامش نوع دوم نتیجهی «باختن».
در باب آرامش نوع اول، مولوی میگفت:
«در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی است که: اگر صد هزار عالم ملک او شود، نیاساید و آرام نیابد. خلق در هر پیشهای و صنعتی و منصبی تحصیل میکنند و هیچ آرام نمیگیرند زیرا آنچه مقصود است بدست نیامده است. آخر معشوق را دلارام میگویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد. پس به غیر، چون آرام و قرار گیرد؟»[فیه ما فیه]
گر چه غالباً پلی در میانهی راه شکسته(نمی دانم کدام پل در کجای جهان...) و آدمی به مرادش نمیرسد و یا اگر هم برسد، در عمل، اینگونه از آب در میآید:
با دل آرامی مرا خاطر خوشست
کز دلم یکباره بُرد آرام را .: حافظ شیرزای :.
هر که دلآرام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت .: سعدی شیرازی :.
دل بندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلآرامش مخوان، کز دل ببرد آرام را .: سعدی شیرازی :.
اما آرامشهای دیگری هم هست. آرامش درختی در پاییز که برگهای رقصان و بیتابش را از دست داده، یا تختهپارههای از هم گسستهی قایقی که طوفانش از هم پاشیده و به آرامی، روی سطح آب شناورند و یا آرامش رقتبار ماهیِ کوچکی که از پس بال بال زدنهای نافرجام، با چشمان باز، به خواب رفته است...
آرام
شدهام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگهایش را
باد برده باشد!
.: رضا کاظمی :.
خوبم...
درست مثل مزرعهای که
محصولش را ملخها خوردهاند
دیگر نگران داسها نیستم...
.: فریبا عرب نیا :.
رها شدم
چون قایقی تهی
که به شیطنت کودکانهای
بند میگسلد از ساحل و
خشنود تن میسپارد به آرامش رود
تخته پارههای شکستهام را
کودکان در آرامش پس از بلندای آبشار بیقرار
هدیه میبرند برای اجاق سرد خانههایشان
.: سید علی صالحی :.
...
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحمل سکوتش طولانی ست
چقدر...
.: سید علی صالحی :.
در این بازار اگر سودیاست با درویش خرسند است
خدا یا مُنعِمَم گردان به درویشی و خرسندی
درویشی اگر همدوشِ خرسندی نباشد، مصیبت است. حافظ در این بیت از تناقضنما استفادهی هنرمندانهای کرده است. در بازار تجاری، توانگران و ثروتمندان سود بیشتر میبرند، اما در بازار زندگی، درویشان خرسندند که دستِ بالا را دارند. مُنعِم و درویش، به ظاهر ضِدّ همند، اما از نظر او، مُنعِم حقیقی، درویشِ خرسند است. حکایتهای زیر در تبیین معنای «خرسندی» شنیدنی است:
کسی ابراهیم ادهم را هزار دینار آورد که «بگیر.» گفت: «من از درویشان نستانم.» گفت: «من توانگرم.» گفت: «از آن که داری زیادت بایدت؟» گفت: «باید.» گفت: «برگیر، که سرِ همه درویشان تویی.»[تذکرة الاولیا]
[به شیخ بایزید بسطامی] گفتند: « درویشی چیست؟» گفت: «آنکه کسی را در کُنج دل خویش پای به گنجی فرو شود در آن گنج گوهری یابد، آن را محبت گویند، هر که آن گوهر یافت، او درویش است.»[همان]
«طایفهی رندان به انکار درویشی بدر آمدند و سخنان ناسزا گفتند و بزدند و برنجانیدند. شکایت از بیطاقتی پیش پیر طریقت برد که چنین حالی رفت. گفت ای فرزند، خرقه درویشان جامه رضاست هر که در این جامه تحمّل بیمرادی نکند مدعی است و خرقه بر وی حرام است.»[گلستان سعدی، باب دوم]
«درویشی نه نماز و روزه است، ونه احیای شب است. این جمله اسباب بندگی است. درویشی نرنجیدن است. اگر این حاصل کنی، واصل گردی.» [عبدالله بلیانی: نفحات الانس]
تعبیر بایزید بسطامی از حقیقت درویشی این است که آدمی در کُنج خانهِ خود، گنجی بیابد یا به تعبیر حافظ، گنجی در آستین داشته باشد(دلق گدای عشق را گنج بود در آستین...).و این موهبتِ مغتنم ارزانی کسی است که طعمِ خرسندی را چشیده باشد. « نداشتن» کافی نیست، « نخواستن» شرط است. خوشا به حالِ درویشان خرسندی که جامهی رضا به تن دارند.
اگر کران تا به کران هستی در مِلکِ دیگران باشد، مجالِ درویشان به گسترهی ازل تا ابد است. یکی از ابیات ناب حافظ این بیت است:
از کران تا به کران لشکر ظلم است، ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
*
گنج آزادگی و کُنج قناعت مُلکیاست + که به شمشیر میسّر نشود سلطان را
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم + شهان بی کمر و خسروان بی کلهند
من که ره بردم به گنج حسن بی پایان دوست + صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم
دلق گدای عشق را گنج بود در آستین + زود به سلطنت رسد هر که بود گدای تو
گدای میکده ام، لیک وقت مستی بین + که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
سهراب چقدر دقیق گفت وقتی که گفت: «غروب بود، صدای هوش گیاهان به گوش میآمد...»؛ هنگامهی غروب و دقائق آغازین شب، یه زلالی خاصی به آدم دست میده و هوشِ سرشار گیاهان و درختان را – خصوصاً- درک میکنه. به قولِ اون ترانه « یا تو زیباتر شدی، یا چشام بارونیه...»؛ یا درختان و گیاهان، عریانتر و بینقابتر میشن یا دیدگان ما ژرفبینتر. هر چه هست، به تعبیر سهراب، آدم احساس می کنه که درهای معنا وا شده و هر بودی، بودا و آگاه و بیدار شده. احساس میشه کرد که وقتی سهراب این تجربهی اصیل معنوی را داشته، چی تو وجودش میگذشته:
«آنی بود درها وا شده بود
برگی نه شاخی نه
باغ فنا پیدا شده بود
مرغان مکان خاموش
این خاموش آن خاموش
خاموشی گویا شده بود
آن پهنه چه بود:
با میشی گرگی همپا شده بود
نقش صدا کم رنگ
نقش ندا کم رنگ
پرده مگر تا شده بود؟
من رفته او رفته
ما بی ما شده بود
زیبایی تنها شده بود
هر رودی دریا
هر بودی بودا شده بود
(البته این شعرو باید با صدای جادویی محسن نامجو گوش داد)
در ملتقای درخت و دریا بودم. غروب بود. صدای هوش گیاهان به گوش میآمد. خدا حضوری انکارناشدنی داشت. دریا آن بیرون- چند متر دورتر از من- نبود. در سینهی تنگم، میخروشید و میجوشید. نزدیک بودم. نیازی به کلیسا و مسجد و صومعه نبود. حریم درختان، مقدّس و روشن بود. فاصلهای نبود. تنها برای لحظهای، هیچ فاصلهای نبود.
در درونم صد خَموش خوش نَفس +دست بر لب میزند یعنی که بس
به گفتوگوی مسعود بهنود با هوشنگ ابتهاج گوش میدادم. در پرسش از گذشته، گفت: من از گذشتهام راضیام و کارهایی را که میخواستم انجام دهم، انجام دادهام. فهم این نکته که کسی به مرحلهای برسد که کار نیمهتمام نداشته باشد برای من دشوار است. به باور من: «بیحسرت از جهان نرود هیچکس بهدر» و :
عمری دگر بباید بعد از وفات ما را / که این عمر طی نمودیم اندر امیدواری
-
«آرزواندیشی» شاید این است:
دوست دارم اینگونه باشد، پس باور میکنم که اینگونه است.
دوست دارم که عشق من جاودانه بماند، پس باور میکنم که عشق جاودانه است.
دوست دارم باور کنم دیگر دوستم ندارد تا بیاسایم، پس باور میکنم که دیگر دوستم ندارد.
-
اگر هر کس سرنوشتی دارد، با خود میگویم سرنوشت تو چه بوده است؟ پاسخی که در وهلهی اول میشنوم این است:
طالع بخت مرا هیچ منجّم نشناخت / یا ربّ از مادر گیتی به چه طالع زادم؟
با تأملی بیشتر میبینم این شعر اقبال لاهوری در خورِ احوال من است:
و لیکن سرنوشتم این سه حرف است:
تراشیدم، پرستیدم، شکستم!
فکر میکنم هر چه آدم بیشتر رُشد کند و به بلوغ و پختگی وجودی برسد، بیشتر میتواند تنهاییاش را بپذیرد، تنهاییاش را هضم کند و دوست داشته باشد. دلتنگیهاش دیگر از نوع دلتنگی وجودی است، نه دلتنگیای که با حضور دیگران التیام میگیرد.
کودک: دلم تنگ است/ دلم گرفته است؛ زیرا دیگران نیستند. دیگرانی چون خودم.
رشدیافته: دلم تنگ است/ دلم گفته است؛ زیرا زندگی حسّ غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد. این دلتنگی برخاسته از خاصیّت وجود است. همهمهی جمع چیزی از این دلتنگی نمیکاهد:
در غلغلهی جمعی و تنها شدهای باز / آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی
---------
مولانا در نقطهی پایان زندگی میسُراید:
رو سر بنه به بالین « تنها » مرا رها کن...
ماییم و موج سودا، شب تا به روز، تنها....
حضرتِ سلطان وَلَد[در مرض فوت مولوی] از خدمتِ بیحدّ و رقّتِ بسیار و بیخوابی به غایت ضعیف شده بود، دایم نعرهها میزد و جامهها پاره میکرد و نوحهها مینمود و اصلاً نمیغنود. همان شب حضرتِ مولانا فرمود که: «بهاءالدین! من خوشم، رو سری بنه و قدری بیاسا.» چون حضرت ولد سر نهاد(تسلیم شد) و روانه شد این غزل را فرمود و حضرت چَلَبی حُسام الدین مینوشت و اشکهای خونین میریخت، شعر: رو سر بنه به بالین... الی آخره. و غزل آخرین که فرمودند این است. [شمس الدین احمد افلاکی، مناقب العارفین]
+ نه از خودش.
- یعنی چی؟
+ از حواشیش میترسم.
- خوب؟
+ از اینکه کلّی کار ناتمام داشته باشم و بمیرم. از اینکه بمیرم و نتونم به قولهایی که دادم عمل کنم. از اینکه بمیرم و کلّی حرف ناگفته داشته باشم. کُلّی شعر ناسروده. کلّی مطلب ننوشته. دوست دارم مرگم بیخبر و ناگهانی نباشه. فرصت داشته باشم تا به همهی کسانی که دوسشون دارم بگم که دوسشون دارم.
- همین؟
+ نه بازم هست. از خودِ مرگ نمیترسم، از پیری و زمینگیری میترسم. از درد میترسم. ازدردهایی که هیچ تسکینی ندارند. از این میترسم که روزهای پایان زندگی، اینقدر بیمار و بدحال باشم که اسباب مشقّت دیگران بشم و یه حسّ مگویی تو دلشون باشه که کی از اینهمه زحمت خلاص میشیم.
- و باز؟
+ از همه مهمتر از تنها مُردن میترسم. از تنهایی هنگامِ مرگ میترسم. از اینکه کسی اون لحظات پایانی کنارم نباشه که با تمام وجود و صمیمانه دوستم داشته باشه. روحِ عریانمو دوست داشته باشه. فکر میکنم اگه اون لحظات پایانی کسی کنارم باشه که منِ واقعی و بینقابمو با تمام وجود دوست داشته باشه، مُردن برام آسون میشه.
- دوست داری موقع مرگ چه حسّ و حالتی داشته باشی؟
+ من همیشه به این شعر و نگاه رابیندرانات تاگور غبطه میخورم که خطاب به زندگی و دنیا میگه:
«به کردار غریبان به ساحل تو آمدم
به کردار میهمان در خانهات ماندم
و چون دوست خانهات را ترک می کنم
ای زمین.»
میدونی، خیلی روح بزرگی میخواد که وقتی داری با دنیا بدرود میکنی بدون ذرّهای اعتراض و خشم و نفرت و در کمال صلح و آشتی با دنیا و هستی باشی. خیلی خیلی تصویر جالبیه. به حدّی جالبه که من هیچ وقت از فکر کردن و زمزمهی این شعر خسته نمیشم. تصور کن! وقتی تازه وارد صحنهی زندگی میشی مثل غریبههایی. بعد نمنمک مثل یه میهمان در پهنهی زمین مأوی میگیری و موقعی که داری جهان را ترک میکنی، مثل یه دوست دیرین و صمیم، ترکش کنی.
آره، آرزوی من اینه که موقع مُردن، مثل یه دوستِ خرسند و بیگلایه، با دنیا وداع کنم.
راستی، یه چیز دیگه هم اذیتم میکنه. اونم مربوط به حواشیِ مرگه.
- دیگه چی؟
+ اینکه کسانی که تو وقت حیات ازشون حمایت عاطفی میکردم، دیگه بعد از مرگ کاری از دستم بر نمیاد تا براشون انجام بدم. یه رقّت جانسوزی بِهِم دست میده. یعنی نگران اونهایی هستم که احتمالا نبودنِ من اذیتشون میکنه. بذار چند تا شعر از تاگور رو برات بخونم:
روزی این را خواهم دانست
که مرگ را
هرگز
یارای آن نیست
که آن چه را روان ما یافته
از ما برباید،
چراکه یافته هایش با او یگانه اند.
-
می خواهم
واپسین سخنم
این باشد که:
به عشق تو ایمان دارم.
-
ای جهان
چون در گذرم
برایم این سخن را
در خاموشی ات نگه دار که:
"عشق ورزیده ایم"
- یه حسی به من میگه که میان عشق و مرگ یه جایی پیوندی هست. تو چی فکر میکنی؟
+ این رابطه برام مسلَّمه اما جزئیاتشو کامل نمیدونم. شاملو یه جایی میگه: «جریان باد را پذیرفتن و عشق را که خواهر مرگ است.» خودم یه بار این سؤال رو از استاد ملکیان پرسیدم.
- خوب چی جواب داد؟
+ جوابش این بود که بخشِ عمدهی هراس ما از مرگ از هراس ما از تنهایی ناشی میشه. چرا که مرگ، چیزیه که هر کسی یکّه و تنها باهاش مواجه میشه. و چون عشق میتونه تا حدّ زیادی تنهایی آدم رو زائل کنه، پس هراس از مرگ هم تا حدّ زیادی کاهش پیدا میکنه. یا به تعبیر دیگهای، ما مرگ را ناخوش میداریم چون از تنهایی هراس داریم و برای غلبه بر تنهایی دست به دامان عشق میشیم.
- با این توضیح میشه گفت، اگر مرگآگاهی نبود چه بسا عشق هم نبود.
+ حرف تأمل برانگیزیه. منم فکر میکنم حضور پرهیبت مرگ در سطح ناخودآگاه انسانه که آدمو به سمتِ عشق میکِشه. انگار آدما با عشق، با ثبت خودشون تو دلِ یه آدم دیگه، میخوان با مرگ مبارزه کنن. یه بار دوستی یه شعری از یدالله رؤیایی برام خوند که اگه درست یادم مونده باشه اینه:
چون است این که عشق / جز در مصاف مرگ / ما را دگر به خویش نمیخواند
- شش سالهم بود. عاشق آرزو شدهبودم. کلاس پنجم بود. یازده سالش بود.
- چهرهاش یادت مونده؟ الان اگه ببینیش میشناسیش؟
- نه چهرهش یادم نیست. نمیتونم بشناسمش اگه روزی ببینمش. ولی مانتوی آبیش رو یادمه. هنوز هم روزهای جمعه برام تلخن. تلخیش رو از همون روزها به یادگار دارم. چون جمعهها تعطیل بود و مدرسه نمیرفتیم و من آرزو رو نمیدیدم. جمعهها خیلی عذابآور بود.
- خوب بعدش چی؟ این حس تا کی بود؟ اصلا بهش گفتی؟
- چند سالی بود. تا وقتی از اون مدرسه رفت. نه اصلا هیچ وقت چیزی بهش نگفتم. دیگه بعدش اومدیم تو کارای دینی و مذهبی و ذهنم پاک منصرف شد از قضیه.
- دوست داری یه بار دیگه ببینیش؟
- آره.
-----
- محسن جان، هنوز هم نگار رو دوست داری؟
- آره، خیلی.
- دوست داری یکبار دیگه ببینیش؟
- نه.
- آخه چرا، وقتی اینهمه دوسش داری هنوز؟
- من اون نگار قبلی رو دوست دارم. همون که یکسال و نیم باهاش بودم. نمیخوام چهرهی اون نگار قبلی - تو ذهنم از بین بره. من عاشق نگار سابقم، میخوام اونو ببینم. اگه این نگارو ببینم و برخورد سرد و خشک و رسمیای بکنه، اونوقت حس خیلی بدی بِهِم دست میده.
از سرِکُشتهی خود میگذرد همچون باد + چه توان کرد که عمر است و شتابیدارد...
----
گاهی با خودم میگم ای کاش می شد یه پرسشنامه تنظیم کرد و از مردم دنیا پرسید آیا حاضرن بعد از مرگ دوباره تو همین دنیا متولد بشن؟ دوست دارن عمر جاودانه داشته باشن همینجا؟ اصلا اگه قبل از تولد ازشون نظرخواهی میکردن دلشون میخواست وارد این دنیا بشن؟ من فکر می کنم این نظرسنجی خیلی از مسائل فلسفی رو حل می کرد.
----
کوکبِ بختِ مرا هیچ منجِّم نشناخت + یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم؟
من کیام؟ آره من، خودِ خودِ خودم. وه چه بیرنگ و بینشان که منم+ کی ببینم مرا چنان که منم. کی شود این روان من ساکن؟ + این چنین ساکنِ روان که منم. اون خطّ سوم که نه خطّاطش میتونه بخوندش و نه دیگران. چقدر گاهی از خودم میترسم. هم از خودم میترسم و هم از انسانهای دور و برم. همهی ما قابلیت فرعون شدن داریم. آب نیست گاهی ور نه شناگر قابلی هستیم. به قول مولوی تو درون یکایک ما آتش فرعونی هست. منتها هیزم فرعون رو نداریم. من و تو هیچ کم از فرعون نیستیم. که هر چه نقل کنند از بشر در امکان است. کافیه به دوستان صمیم و جانی و یکدلی نگاه کنیم که تو بازی قدرت و سیاست چطور هر یک دشنهای تو سینهی هم کاشتن. شاید وقتی با هم رفیق گرمابه و گلستان بودن هیچ به ذهنشون خطور نمیکرد که روزی در برابر هم دندان تیز کنن. آقای لُرد اَکتون عزیز! قدرت فساد ایجاد نمیکنه، قدرت فساد نهفته در نهانیگاه ما رو هویدا میکنه. همین.
آنچه در فرعون بود اندر تو هست + لیک اژدرهات محبوس چه است
آتشت را هیزم فرعون نیست + ور نه چون فرعون او شعله زنیست
گر بیابد آلتِ فرعون او + که به امرِ او همی رفت آبِ جو
آنگه او بنیاد فرعونی کُند + راه صد موسی و صد هارون زند
به همین خاطره که حمدون قصار گفته: «هر که پندارد که نفس او بهتر است از نفس فرعون، کبر آشکارا کرده است.» ای کاش می شد از دست این خودِ فرعونی نجات پیدا کرد. این حکایت از مولانا که در مناقب العارفین اومده چقدر زیباست: «روزی یکی شکایت کرد که: فلان دانشمند به من گفت که: پوستت بکنم. مولانا فرمودکه: زهی مرد که اوست! ما شب و روز در حسرت آنیم که پوست را بکنیم، و از زحمت پوست برهیم تا به رحمت دوست برسیم. زنهار تا بیاید و از پوستمان خلاص دهد.»
حمید مصدق گفته:
این مردِ خود پرست
این دیو، این رها شده از بند
مستِ مست
استاده روبروی من و
خیره در من است
گفتم به خویشتن
آیا توان رَستَنم از این نگاه هست؟
مُشتی زدم به سینهی او
ناگهان دریغ
آیینهی تمام قدِ روبرو شکست
گاهی با خودم فکر می کنم که اگه مرگم فرا برسه، چه دلبستگیای تو زندگی دارم که جان سپردن رو برام دشوار میکنه؟ می بینم فقط تبسم و خنده های محضش که هیچ سنخیتی با جهان مادّی نداره، مُردن رو برام دشوار میکنه. یعنی از این تصور که خواهم مُرد و دیگه خنده هاشو نمی بینم، رنج می برم. و البته از اینکه در مسیر دشوار زندگی، شاید بودنم باعث بشه کم تر رنج بکشه و بیشتر بخنده. شاید رسالت من در زندگی همین باشه.
-----
گاهی روح آدم خیلی خیلی خسته است. انقدر خسته است که دوست داره همه ی ۲۸ سالشو پهن کنه زیر یه بارش یکریز..."من در این تاریکی، فکر یک برّهی روشن هستم، که بیاید علف خستگی ام را بچرد."