" من از گفتن میمانم، اما زبان گنجشکان،
زبانِ زندگیِ جملههایِ جاریِ جشنِ طبیعت است" .: فروغ فرخزاد :.
اگر به ناگزیر بنا بود به "وجود" میآمدم دوست داشتم یک پرنده بودم. اگر به تناسخ باور میداشتم، دوست داشتم در هیئت یک پرنده باز زایی شوم. میتوانم ساعتها به تصاویر این پرندگان خیره شوم و سیر نشوم. غم شیرینی که در چشمانشان موج میزند را لمس میکنم. آن رنگ رازآلود، معصوم و شفّاف چشمهایشان. هراس بیقراری که در چرخشهای سریع و مداوم سرهاشان جلوهگر است، رقتانگیز و دوستداشتنی است. ترانههای بیوقفهی گنجشکان صبحگاهی، آدم را افسون میکند. کاش میشد پرندهها از من نمیهراسیدند. فکر کن، از ذوق و ابتهاج لبریز میشوی وقتی دستت را باز کنی و پرنده، بیهراس، بیاید و روی دستت بایستد و تو خراش دوست داشتنی و نوازش پنجههای کوچکش را روی پوستت حس کنی. تصور کن چه ذوقی دارد وقتی گنجشک کوچکی روی کف دستت بایستد و دانههای غذا را بر چیند و نوک کوچک و بیقرارش، سطح پوستت را قلقلک دهد. در یادداشتهای منتشرشدهی سهراب سپهری(با نام: هنوز در سفرم) آمده است: "پرنده: تنها وجودی که مرا حسود میکند." همانجا مینویسد:
«کتاب شعرهای blake شاعر و نقاش انگلیسی روبروی من روی میز باز مانده، در میلتون میخوانیم: گلوی نازک او با شور الهام در جدل است.
گریهام میگیرد.
میدانی گفتگو از پرندهای است که صدایش را در دشت موّاج گندم رها میکند. چنان از شور خواندن لبریز است که گلوی تنگ او تاب فوران صدا را ندارد. هر وقت یاد این شعر میافتم گریهام میگیرد.»
روحش، سرد است. دستانش، سرد است. درونش برف میبارد. نه، غلغلهی تگرگ و بوران است. دما، دمای انجماد است. انجماد دل، انجماد واژه. مردِ تنهای شب، لیست تلفن همراهش را نگاه میکند، به سرعت اسامی را از نظر میگذراند. جاهایی توقفی میکند و پیامی میزند: دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من. پاسخهایی که میآیند یا نمیآیند، تأثیر چندانی ندارند. یخبندان جان است. زمستان زودتر از موعد رسیده. تنهایی قُلدرتر از آنی است که بشود زمینکوبش کرد. سیطرهاش پهنای درونش را تسخیر کرده. زمزمههایی تلخی در جانش نطفه میبندد. اگر اینها دوستاند، اگر راست میگویند که دوستاند، پس چرا تنهایی همچنان هست. پس چرا درونش همچنان یخبندان است. پس اینهمه دوست به چه درد میخورد؟ وقتی هنگامهی دلتنگی و تنهایی نیستند، نمیتوانند باشند، بیخبرند. در دنیای خودشان هستند. آنکه سرگرم خویش است چگونه مایهی گرمیِ او میتواند باشد. از خود میپرسد، یعنی «هجران پیشانینوشتِ مقدّر آدمی است»؟ یعنی «آدمی تنهاست در جبر ناگزیر روزگار خودش»؟ هر چه هست «چه وجه اشتراک لطیفی است، بین هوای دل او، با این روزهای پاییزی.» میگویی دوستی، همراهی، همدلی... پس چرا هوا سرد است؟ ها؟ امید پاسخی ندارد. شعر زیر از سیاوش خاکسار، همین را میگوید؟
تو اگر با منی چرا هر روز
در هوای تو سخت بیتابم؟
یا چرا مثل جغدها شبها
تلخ مینالم و نمیخوابم؟
تو اگر با منی چرا پاییز
سوی من وحشیانه میتازد
تا بگیرد بهار را از من؟
تو اگر با منی چرا سرد است؟
تو اگر با منی چرا خیس است؟
دستهای همیشه بیجانم
چشمهای همیشه گریانم
نیستی با من، آه... میدانم
من چه ساده تو را برای خودم
با دلی خوش خیال میکردم...
همان است. مطمئنم. آره خودش است. فرقی نکرده. همان اندوه و همان گریهی ناگزیر. همان گریهی به یادماندنی که روزهای اول مدرسه، سال اول ابتدایی، بیاینکه حتی خود متوجه باشم، یا اختیاری داشته باشم، نرم و بیصدا، طبیعی و عادی، میبارید.
آقای حیدری، معلم سال اول، با چشمانی درشت و هراسناک که وقتی خشمانه مینگریست دل کوچک و ترسویم تا گلو بالا میآمد. قطبی چرا گریه میکنی؟ - نمیدونم. نمیدونی؟ واقعا نمیدونم. سر کلاس توجه کن، جای گریه کردن نیست. دستِ خودم که نیست. میبارد دیگر.
یکبار آمد و بیوقفه گفت بیا تخته سیاه. کلمهای را خواند. بنویس. نوشتم. غلط نوشتم. چشمانت را در میاورم. وای. چه دلهرهی ماندگاری. آقای حیدری، کاش مهربانتر بودی. نه، کاش مهربان بودی.
همین است. آری. هنوز هم همان اندوه است. از همان جنس.
چگونه شرح کنم عمق خستگیها را + اشارهای کنم انگار کوهکن بودم
اینقدر خوشخیال نباش. حتا وقتی از یک میهمانی و آن هم از قضا با دوستانی همدل و هم ذائقه باز میگردی، باز دلتنگی و تنها. بلکه تنهاتر از قبل. نه اینکه به خاطر اتمام آن محفل دوستانه و جدا شدنت باشد. در شلوغی و التیام مقطعی ناشی از آن، از یاد بُردهای که تو تنهایی و این است که چون به خلوت خود باز میگردی، طعم تلخش را بیشتر از قبل زیر زبانت مییابی. البته به تعبیر شایع که لابد تو هم شنیدهای، دلتنگی معنی ندارد. درد دارد. حُزن غمناک تنهایی را همیشه زیر پوست خود مییابیم، اما نمیدانم چرا، درست پس از اتمام یک مهمانی، یک جشن، یک گردهمآیی، یک محفل، بیشتر و عمیقتر حسّش میکنیم. من که اینطورم. مثل الان.
شعر ناپرداخته و ناپختهای مدتها قبل نوشته بودم:
«دلتنگی
واژهی غریبی است
آجرهای وجودم با ملاط دلتنگی به هم پیوند خوردهاند
رختهایم را در طشت دلتنگی شستهام
چشمهایم بر بند دلتنگی آویزانند
و آفتاب دلتنگی شبانه روز بر من میتابد»
مردی یهودی نزد ابوسعید ابوالخیر صوفی رفت و بدو گفت: «میخواهم بر دست تو مسلمان شوم.» بوسعید گفت: «از دین خویش بر مگرد.» مردمان انبوه شدند و گفتند: «ای شیخ او را از مسلمان شدن منع میکنی؟» بوسعید بدان مرد یهودی گفت: « بناگزیر میخواهی مسلمان شوی؟» گفت: « آری.» شیخ بدو گفت: « آیا از مال و جان خویش بری شدهای؟» گفت: «آری.» بوسعید گفت: «این خود، در نظر من، اسلام است، اکنون او را نزد شیخ ابوحامد ببرید تا« لالای منافقین» را بدو بیاموزد.» یعنی لاإله إلّا الله را. [از کتاب تلبیس ابلیس ابن جوزی به نقل از احمد غزّالی.]
فراوان شنیدهایم که میگویند یا ما خود میگوییم: «انسان باش. مهم نیست چه کیش و آئینی داری، یا از چه شغل و کسب یا مقام و موقعیتی بهرهمندی، مهم این است که آدم باشی.» پدرم همیشه میگفت: ملاشدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل.
سابقا این مفهوم را بیمحتوا میپنداشتم. فکر میکردم شعار توخالی و پوچی است که عاری از هر نشان روشنگری است. اما مدتی است احساس میکنم حرف مغزداری است.
گاهی -تنها گاهی- که میتوانیم بدون عینکِ کیش و آیین، به دنیای پیرامون و انسانهای دور و بر خود بنگریم، در مییابیم که حقیقتاً «انسان بودن» است که شرط فضیلت و ارزندگی است. مثلا وقتی نسبت به شخصی که همکیش و همآیین ما نیست، اما به ارزشهای مشترک اخلاقی پایبند است مینگریم، بیاینکه ناهمسویی اعتقادی او در ارزیابی ما دخالت کند، با حالتی از تحسین و احترام اذعان میکنیم که او حقیقتاً «انسان» است. میستاییمش و دلمان نسبت به او انباشته از حرمت و مهر میشود. یا دربارهی کسی که از قضا همکیش ماست اما ارزشهای جهانشمول اخلاقی را رعایت نمیکند، با حالتی از قبض و تکدر میگوییم: «آدم نیست.»
این حالتهای احساسی که معمولا چندان مورد تدقیق و کندوکاو ما واقع نمیشوند، به گمان من، شاهدی هستند بر این مدعا که آنچه شرط رستگاری آدمی است نه التزام به یک دین و مذهب خاص و ویژه، بلکه رعایت ارزشهای مشترک انسانی است. ارزشهایی که همگان با رجوع به خویشتن آن را تصدیق میکنند.
به نظر من، همهی ما تلقّی مشترکی از «آدمیت» داریم. بیواسطه شهود میکنیم که حرمت و منزلت و ارزشمندی آدمی بسته به وجود چه نوع ارزشهایی است. بسیار پیش آمده که وقتی در مورد شخصی از ما سؤال پرسیدهاند گفتهایم: البته سنّی/ شیعه/ مسیحی/ بیدین.... است؛ اما(!) آدم خوبی است.
این «آدم خوب» محصول شهود اخلاقی ماست. همهی ما در اعماق روان خود، ارزشهای مشترک انسانی را شهود میکنیم. درکی نسبتا روشن از مفهوم «خوبی» داریم و این درک، هر جا که مجالی یابد، خود را ظاهر میکند و بر همهی عناوین و القابِ جعلی و وضعی ما خط بطلان میکشد.
وقتی به ستمگر و جفاپیشهای میگوییم: «خوب، اگر دین و ایمان نداری، انسان که هستی، آدم باش و انسانیت را مراعات کن» در واقع میخواهیم یادآورش شویم که او هم مثل ما انسان است و با تأمل در وجود خود میتواند به مانند ما، به وجود ارزشهایی ماقبل دینی، فرا دینی و همیشگی و لزوم مراعات آنها، واقف شود. آنچه به حسین بن علی منسوب است که وقتی در جنگ میخواستند متعرض خانوادهاش شوند گفت: «ویلکم یا شیعة آل أبی سفیان، إن لم یکن لکم دین، وکنتم لا تخافون یوم المعاد، فکونوا أحراراً فی دنیاکم هذه؛ ای پیروان خاندان ابوسفیان! اگر دین ندارید و از روز قیامت نمیترسید لااقلّ در زندگی دنیاتان آزادمرد باشید.» بیان همین اشارت است.
برای اینکه از این سخن علی بن ابیطالب متأثر شوید و در برابر عظمت این ارزش و حساسیت انسانی کُرنش کنید، نیازی نیست که به آیین وکیش خاصی منتسب باشید، تنها بهرهی اندکی از خوشقلبی کافی است: «و الله لو اعطیت الاقالیم السبعة بما تحت افلاکها علی أن أعصی الله فی نملة أسلبها جلب شعیرة ما فعلته؛ به خدا قسم اگر اقلیمهای هفتگانه را همراه با تمام افلاک آن به من دهند تا دانه جوی را از مورچهای بستانم و با این کار خدا را معصیت کنم، این کار را نخواهم کرد.»
به نظر من، خوشفکری و دقت نظر در این نیست که با آنچه همه میگویند لزوماً مخالفت کنی و ساز مخالف بزنی. من فکر میکنم «آدم شدن» آرزو و تمنای رفیعی است. شاید فهم عرفی و درک همگانی با استعمال این تعبیر و ترکیب میخواهد بگوید آنچه آدم را آدم میکند، آنچه وجه افتراق آدم از دیگر جانداران است، نه نطق و تعقل و شعور، بلکه التزام به ارزشهای اخلاقی است. من فکر میکنم، درک عمومی و فهم عرفی مؤید این معناست که: «انسان، حیوان اخلاقی است.»
با خود تکرار میکنم و میدانم که این بزرگترین و غمبارترین، ملامت و سرزنشی است که هر انسانی میتواند متوجه خود کند:
ای دل نفسی به دوست همدم نشدی
در خلوت کوی یار محرم نشدی
مفتی و فقیه و صوفی و دانشمند
این جمله شدی و لیک آدم نشدی
صبح یک روز برفی، در ژرفاژرف آرامش سپید زمین، کنار یکی از درختان باغ، چهار زانو بنشینی، پلکهایت را ببندی، به سکوت لطیف خاک، گوش دهی. برف، برف بازیگوش، نرم نرمک بر سر و رویت بنشیند، ضربان دلهای کوچک گنجشکهای گرسنه و نگران را احساس کنی، رفته رفته با طرحِ زمین هماهنگ شوی. تمام رؤیاهایت را به درخت امانت دهی تا در هنگامهی بهار با ساکنان باغ در میان نهد، و در پایانی سپید و زیر بارش بوسههای معصوم برف، دل از زندگی برگیری... بمیری
بعد از ظهر یک روز پاییزی، به کنار زمزمههای رودخانه بروی. در کنارِ جوبار، چمباتمه بزنی. به گذر پرشتاب زندگیات نگاهی بیندازی و به لحظههایی که مانند این رود، رفتند و رفتند و باز نگشتند. جادوی رود، سوداییت کند. هر چه شعر و غزل و ترانه که به یاد داری زیر لب تکرار کنی. در آن گوشه چندان غزل خوانَد آن شب / که خود در میان غزلها بمیرد. آنوقت سکوت کنی و بگذاری که زمزمهی آب به درونت بلغزد و ره باز کند. بگذاری تا ترنّم جوبار در بند بندت نفوذ کند. سبکبارت کند و با موسیقیِ آب، کار جاندادن آسان شود. چشمهایت را ببندی و در آوای گرم و مهربان رودخانه، بمیری...
در شبی صاف و پرستاره، از خانه بیرون بزنی، روی خاک-خاک پذیرنده- دراز بکشی، در چشمکپرانی ستارگان دور و شاید مُرده، آبتنی کنی، با خود خیال کنی که شاید همهی ستارگان، آمدنت را چشم به راهند و با غمزههای دلنوازشان تو را از اشتیاق رفتن میآکنند. در این حین، نسیمی مهربان در حوالی تو میخرامد و آرامشی خاموش در وجودت سرریز میکند. به آسمان بگویی از "الماس ستارههایش خنجری" به تو دهد و در "زیباتر شبی برای مُردن" با تو بیشتر مدارا کند. چشمانت را لحظهای به دورترین ستاره خیره کنی و آرام و بیهراس بمیری...
-
از مقاومت و پیکار هرگز خوشم نیامده. دوست دارم هنگامهی رفتن بیدست و پا زدن، بیهراس و دلهره و آشوبی بروم. آرام و بیصدا. هرگز گوش به وسوسههای ناخوش اطرافیان ندادهام که پیکار کن، بستیز، مبارزه کن... با حافظ همدلم:
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل، باغ جنان اینهمه نیست
همهی عمر با ترس و دلهره زیستهام، اگر زندگی در آن روز آمدنی، با من مدارا کند و رفتنی آرام و بیدلهره نصیبم کند مرا مدیون خود کرده است. میدانم- به نیکی- که مُردن میان آدمها قرین آرامش نخواهد بود. از اینرو میخواهم که در لحظههای پایانی، سَرَم بر زانوی درخت باشد، روی شانهی رودخانه. در آغوش آسمانِ پرستاره.
«از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه نا سیراب.
برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سرا پا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز میبریم،-
که بیشایبهی حجابی
با خاک
عاشقانه
در آمیختن میخواهم.»(م.ا.بامداد)
حضور «هیچ» ملایم را
به من نشان بدهید.»
همیشه بازگویی و درمیان نهادن احوال وجودی، دشوار بوده است. چیزی که تو بیواسطه احساسش میکنی اما در تنگنای کلمات نمیتوانی بگنجانی.
مطبوعترین حالت وجودی برای من، احساس سبکی است. مثل وقتی که جسمت خسته نیست، خوابزده و خوابآلود نیستی، تمام قد هشیاری، هوا خنک و نسیمآمیز است، و معلوم نیست به چه اسباب و عللی، سکوتی ژرف در درونت جاری است. سکوتی متوجه «بودن»، معطوف به اینجا و اکنون. فارغ از دغدغهی نام و ننگ. بیخیال آنچه از دست دادهای. و رها از دلشورهی فرداها. بیتوجه به دیررسیدنها، ناکامیها و کوتاهدستیها.
سکوتی که شادی و طربی ندارد، اما انگار حُزنی سبز را با چشمهای از رندیِ قلندرانه به هم آمیخته است. رقصان نیستی. پرهیجان نیستی. اما رهایی و سبک. بیداری و وارهیده. در این حالت، اگر به صدای مخملینِ همایون شجریان گوش دهی که شعر زیبای سیمین بهبهانی را میخواند، حس میکنی که تو را زمزمه میکند و احوال تو را فاش میسازد: چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من....
ستارهها نهفتم در آسمان ابری + دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
عمیقا با حس و حالِ آن تخته پارهی رها بر موج، که بیهیچ دغدغهای، بیهدف و مقصدی، بیآرزو و تمنایی، خود را به رقص موجها سپرده است، احساس همنوایی میکنی.
گاهی آنقدر دلم برای اینچنین حال و هوایی غنج میرود که مگو و مپرس. گاهی احساس میکنم جسمم زیاده از حد شانههای روحم را سنگین کرده. دلم میخواهد یکی از دستها یا پاهایم بگیرد و مرا بتکاند. بتکاند... بتکاند... بتکاند... وای که تکانده شدن چه واژهی مأنوسی است برای من.
سعادتی است که اشکت دمِ مشکت باشد. که هر وقت نیاز داشته باشی و اراده کنی بتوانی یک دل سیر گریه کنی. نه لزوما برای چیز خاصی. همینطور بیسبب. بیبهانه. بیعلت. یا تنها به بهانهی ترنم ابدی و موزون حُزن یا به خاطرِ هجوم خالیِ اطراف.
فکر میکنم که گریهای سیر و بیمانع، میتواند ابرهای تیره و سنگینی که گاه روح آدم را در هم میفشارند، قدری سبک کند. جملهای در انجیل برنابا هست که دوستش دارم:
«آنان که به آسانی گریه را سرازیر میکنند، مانند اسبی هستند که هر قدر بار آن سبک باشد همان قدر زیاد میشود سرعت دویدنش.»[انجیل برنابا، فصل 103]
به نوجوانی چشم گشاییم بر این و آن
به جوانی گوییم که این است و نه آن
به پیری گوییم هم این است و هم آن .: مهران زنگنه :.
این شعر حکایت زندگیِ پر فراز و نشیب اغلب ماست. در کودکی ذهن ما آسوده است، از ترکتازیهای پرسشهای "به ظاهر مهم"، خبری نیست. بیفلسفه آب مینوشیم و بیدانش توت میخوریم.
در نوجوانی، جوانههای جوان پرسشهای"به ظاهر مهم" در ذهن ما میرویند. آشوبی از سؤال، غوغایی پراشتیاق از پرسشهایی "به ظاهر مهم".
دیری نمیگذرد که برای بیشینهی آن پرسشهای"به ظاهر مهم"، پاسخهایی جدی و قاطع فراهم میکنیم. بادی در غبغب انداخته و برق خیرهای در چشم که حکایت از صلابت و اطمینان دارد. پاسخهای مهم را به غرور جوانی، فراچنگآمده میبینیم و بر آن همه خیرگی و شتابزدگی و نخوت، آن همه خامی و سبکسری و جزمیت، نام قطع و یقین مینهیم. {حقیقت این است... واقعیت این است... من ایمان دارم که این است... مطمئنم که این است... ذرهای تردید ندارم که همینطور است...}
در سالهای بعد، سالیان بعد، دورههای میانسالی یا شاید کهنسالی، اگر بتوانیم بر خودبینی خود فائق آییم، از دعاوی بلند خود دست بر میداریم. دیگر از آن ایدئولوژیهای بیحُفره خبری نیست. از آرمانخواهیهای جوانانه. میبینیم به این سادگیها هم نیست. تازه میفهمیم که آنچه مولانا میگفت چقدر قرین واقع است:
هر که گوید جمله حقاند احمقی است + هر که گوید جمله باطل او شقی است
در مییابیم که تا چه اندازه آنچه مولانا «نظرگاه» مینامید رُستنگاه اختلافات و تنوعات اندیشگی است. (از نظر گاه است ای مغز وجود...) متوجه میشویم که تا چه پایه امور خارج از اختیار ما (تعلیمات کودکی و نظام آموزشی، القائات و تلقینات رسانهای و اجتماعی، کدهای ژنتیکی و...) در شکلدهی به آنچه قطع و یقینهای جدی تلقیاش میکردیم نقش داشتهاند. میبینیم که افکار و باورهای ما غالباً محصول علت بودهاند تا دلیل(یا به تعبیر استاد ملکیان: محصول دلائل غیرمعرفتی بودهاند تا معرفتی)، میبینیم آنها که مثل ما نمیاندیشند فرق چندانی با ما ندارند. همان اندازه حساسیت اخلاقی دارند. همان اندازه حقیقتجو و نیکنفساند. پس این تبیین که حقیقت را دیدهاند اما غرضورزانه با آن در ستیزند، دیگر جذابیتی ندارد.
آری... همهی این حرفها و فکرها دست به دست هم میدهند تا در سالهای پایانی عمر، از امید پاسخیابی برای بسیاری از پرسشها صرف نظر کنیم. بیشتر سر در لاک زندگی خود فرو ببریم. با فرزندان خود مشغول شویم و لذتهای کوچک و کمادعای زندگی را جدّی بگیریم. اصلا چرا باید اوقاتمان را با شرنگِ پرسشهایی خردافکن که فراتر از حوصلهی (همان چینهدان) ماست تباه کنیم. رباعیات خیّامی در دست میگیریم. دلخوشمان میکند: میترسم از آن که بانگ آید روزی + که ای بیخبران راه نه آن است و نه این
ستیهندگیمان کمتر میشود. مصلحتسنجی مان بیشتر میشود. با تضادها و تعارضها رفته رفته کنار میآییم. امید چندانی به رفع ناهمسوییهای وجودیمان نداریم. شعر حافظ حکایت حال ماست:
گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین + گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند
در این سالها، حضور واژههایی از این دست، در حرفزدنهایمان رو به فزونی است:
فکر میکنم، حدس میزنم، تصور میکنم، حس میکنم، احتمال میدهم، اینگونه به نظرم میرسد، فعلا بر این باورم، ظاهرا اینگونه است، نظر من این است و...
من یکی را میشناسم
صبحها لیبرال است
ظهرها چپ میزند
و غروب
که از کوچهی تاریک میگذرد
زیرِ لب آهسته میگوید: "بسمالله...! .: سید علی صالحی :.
استاد ملکیان میگویند که بسیاری از ما ایرانیان دچار «اسکیزوفرنی فرهنگی» هستیم. وجودی یکدست و همنوا نداریم. ابعاد ناهمسو و آشتی ناپذیری در خود داریم. دوپارگیها و بلکه صدپارگیهای فراوان در نظام باوری ما هست. وجود ما مثل ارکستی شده است بیرهبر و بینظام. هر کسی ساز خود را میزند.
میگفتند دوستی داشتم که هیچ باور دینی نداشت و همهی عقاید دینی را زیر سؤال میبُرد و زمانی که برایش مشکلی روی داد از اقوامش در ایران خواست که برای او سفرهی نذری پهن کنند. کسی را میشناسد که بنیادهای دینی را باور نداشت و نماز نمیخواند، اما ایام عزاداری نمیتوانست خانه بماند و یک حسّ ناگفتنیای او را به میان جماعت عزا دار سوق میداد.
نه اینکه از سرِ مطامع دنیوی و یا نفاق و تزویر باشد. نه. در وجود ما پارههای راستنامدنی و ناهمدستِ فراوانی هست. باورها، عواطف و رفتارهایی که ناسازوارهاند. تلائم ندارند. همدیگر را پس میزنند. اما عجیب است که به راحتی همهی آنها را در خانهی وجود خویش جا دادهایم. آیا همهی آنها را جا دادهایم چون به همهشان یک جاهایی نیاز داریم؟ چون خرسندیِ وجودی و روانی ما نیازمندِ تکههایی از همهی آنهاست؟ شاید.
حافظ میگفت:
خرقهی زهد و جام مِی گر چه نه در خور هماند
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو
مثلا صبح از خواب بیدار شوی و هنوز خماری خوابزدگی از سرت نپریده ببینی که چه سپیدی و سکوتی حیاط خانه را در بر گرفته. برف، غافلگیرت کرده و بیخبر میهمانت شده. دست و رو ناشسته به باغ بروی و شاخ و تنهی درختان را تکانی بدهی و قامت خمیدهشان را راست کنی. شکوه برف ناگهان تمام فاصلهی تو را با کودکیات در مینوردد و لحظهای هم که شده چشم های کودکیات را به خاطر میآوری.
یا یک روز عصر، نردبان چوبی لرزان و هراسآور حیاط را برداری و به شاخهی درخت گیلاس بیاویزی و بیفاصله و واسطهای و آویزان از درخت، دانه دانه گیلاس بخوری.
یا اینکه در آغاز غافلگیرانهی یک باران تند پاییزی، به ایوان خانه بیایی و ترنم محزونِ باران را مزهمزه کنی. آلبوم "شب، سکوت، کویر"، یا شعرهای بارانی دیگر را گوش دهی و اگر رقّت و مجالی دست داد، ابرهای تیرهی دلت را بتکانی و یک دل سیر بگریی. همنوا با باران.
«چه نجابتی دارد
گریه زیر باران
نه اشکی پیداست که دلی بلرزاند
و نه صدای هقهقی که گوشی بیازارد
تنها
به هم کشیده صورتی است که
میسوزد» .: پویان قلندری :.
سالها پیش شعری خواندم که بعد هر چه گشتم نتوانستم اصل آن و شاعرش را پیدا کنم. اگر کمی به حافظهام اعتماد کنم، آن شعر، این بود:
«جهان هست
اما ما آن را دوباره روایت میکنیم
تا جهان باشد
بیش از آنچه هست
و ما باشیم
بیش از آنچه هستیم»
این گوشهای از جادوگریهای کار هنری است به نظر من. آدمی به جهان مینگرد. راضی نیست. از اینرو خود دست به کار میشود. میسازد. میآفریند. جاهای خالی را پُر میکند. با کِلک خیال. فسونِ شعر.
==
«کسی که خودش اصلاً نیست رفع تنهایی می کنه؟»
«اصلاً نیست یعنی چه؟ تو هستش کن.»
سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:
«هر قدر بش اعتقاد داشته باشی بیشتر برایت واقعی میشه. اگه خوب پافشاری کنی یه روزی میرسه که مثل چیزایی که میبینی و حس میکنی واقعی میشه. اون وقت کمکت میکنه.»
[گلهای معرفت، اریک امانوئل شمیت، ترجمهی سروش حبیبی]
+++++
+ حرفهای بالا، تداعیگر شعری از قیصر امین پور است:
حتی اگر نباشی میآفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
آرتور شوپنهاور، فیلسوف بزرگ آلمانی با گوته، شاعر و ادیب طراز اول آلمان، معاصر و دوست بود. گوته بیتی برای شوپنهاور سروده است:
«اگر میخواهی از زندگی لذت ببری
باید برای جهان ارزش قائل شوی.»
شوپنهاور به زندگی نگاهی تحقیرآمیز و بدبینانه دارد. در کتاب «در باب حکمت زندگی»، همدلانه سخنی از «وُلتر» نقل میکند: «این جهان، هنگامی که ترکش می گوییم، همان قدر احمقانه و همان قدر پلید است که آن را هنگام ورود یافتیم.»
خودش نوشته است[به نقل از کتاب ِتسلی بخشیهای فلسفه]:
{- میتوانیم زندگی خود را رویدادی بدانیم که به طرزی بیفایده و ناراحت کننده خواب سعادتمندانهی نیستی را بر هم میزند.
- هستی بشر باید نوعی اشتباه باشد.
- زندگی کسب و کاری اندوهناک است تصمیم گرفتهام آن را صرف تأمل دربارهی خودش کنم.}
مدتی است این سخن کوتاه گوته ذهنم را مشغول کرده. گوته نشانی را درست گرفته است. او با شوپنهاور دوست بود. از رنج عظیمی که میکشید اطلاع داشت. گوته به نیکی دریافته بود که اگر شوپنهاور نمیتواند از زندگی لذت ببرد به این خاطر است که برای جهان ارزش قائل نیست.
این یک حرف است. حرفی که در کتابها زدهاند. اما عاملی که سبب شده مدتها این جملهی گوته را در ذهنم بگردانم و با خودم زمزمه کنم، تجربهی مشترک است. با کند و کاو در احوال خودم میبینم که این حرف گوته واقعا درست است.
کاری ندارم که آیا جهان واقعا ارزشمند هست یا نه و اینکه آیا به گفتهی حافظ: جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است. آنچه مرا به همدلی با گوته میکشاند این است که گویا وقتی جهان را عاری از معنا و فاقد ارزش و جمله هیچ بر هیچ ببینیم، دیگر نمیتوانیم از زندگی –عمیقاً- لذت ببریم.
انگار مهمترین شرط لذت بردن از زندگی داشتن نگرشی ویژه به جهان است. نگرشی که در آن هستی بسیار ارزشمند و مغتنم است.
آیا سهراب سپهری که میگفت تا سیب هست و تا شقایق هست زندگی باید کرد، نظر بر همین نکته نداشت؟ آیا «سیب»، «مهربانی»، «شقایق» و «گلهای حیاط» و بسیار چیزهای دیگر جهان، برای سپهری چنان ارزنده و پرارج میآمد که مجاب شده بود مشتاقانه زندگی کند؟ آری، چنین میاندیشم.
نمیدانم میشود یا نه، میتوانی یا نه؛ اما اگر میخواهی از زندگی لذت ببری، باید برای جهان ارزش قائل شوی. آنوقت است که «تبارخونی گلها» میتواند تو را به زیستن «متعهد» کند.
آنقدر باید بتوانی از «چراغ شقایق» گرما بگیری که در سرماهای زندگی، تاب بیاوری. آیا میشود به چنان نگرشی دست یافت که از یکی شقایق خونیندل، گرمای زیستن گرفت؟ نمیدانم. اما غبطه میخورم به حال سهراب سپهری وقتی میگوید (و چقدر این تکه از شعرش را دوست دارم):
(... و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد...)
شوری به جانم میافتد
دریا با این همه باران چه حالی دارد»
مدت نسبتا زیادی است که بارانی نباریده. هر وقت به باغ میروم و چشمانم به درختها میافتد کمی عذاب وجدان میگیرم. آخر شلنگ آب کوتاه است و همهی ابعاد باغ را کفاف نمیکند. گاهی هم وقت- یا شاید حوصله- ندارم که خوب آبیاری کنم. (آبیاری!!! چه واژهی قشنگی) آغازین دمان بامداد است و آسمان مهرش لبریز میشود و بوسههای پی در پی خود را بر سر و روی خشکیدهی باغ روانه میکند. وای که چه قندی در دلم آب میشود. این باغ و درختان و گلها و برگها و ساقهها و ریشهها و خاک-خاک پذیرنده- نیستند که آب میخورند. این منم که با ریشههای درخت و ساقههای گیاه و گلبرگهای سادهی خاموش، آب مینوشم. انگار ریشههای منند که جان میگیرند و برگهای منند که خون تازه دریافت میکنند. وای باران، ای امید جان بیداران...
باران! باران! دوباره باران! باران!
باران! باران! ستاره باران! باران!
ای کاش تمام شعرها حرف تو بود:
باران! باران! بهار! باران! باران!
«میلاد یکی کودک شکفتن گلی را ماند
چیزی نادر به زندگی آغاز میکند؛
با شادی و اندکی درد.
روزانه به گونه ای نمایان برمیبالد؛
بدان ماند که نادرهی نخستن است،
و نادرهی آخرین.»[مارگوت بیکل]
امروز دخترم تبسّم، چشمانش را به این دنیا گشود. چشمانش به گونه ای مبهوت، چهارگوش اتاق را ورانداز می کرد. وقتی سرخوش از حسّ پدرانه، "دخترم" صدایش کردم، به طرزی ناگفتنی، خط خشک لحظه هایم حجم گرفت. خفته در لبخند فرداهای من+ رفته تا اعماق دنیاهای من.
«دخترم
من اگر مُردم
تو میلادی جاودانه باش»
5 مردادماه 91
دخترکم تبسم، انار دوست است. خیلی زیاد. وقتی دانههای انار را در کف دستم میریزم و نشانش میدهم، یکییکی برشان نمیدارد. با همهی انگشتهای کوچکش میکوشد یکدفعه از دستم بقاپد که مبادا از چنگش در برود. گر چه معمولاً موفق نیست و دستان کوچکش نمیتوانند همهی دانهها را در خود جمع کنند. موقع جمع کردن دانههای انار انگار دارد با انگشتانش ظریفانهترین کار هنری را انجام میدهد. سکوت و تمرکز و مراقبهی محض و بوداوارش هنگام خوردن انار بینظیر است. تا تمام شدن آخرین دانهی انار، خاطر و نگاهش به هیچ سوی دیگری نمیرود. یکدله و در جمعیت خاطری غبطهانگیز.
نمیتوانم شادی ناشی از حضورِ دخترم تبسم را زیر ژستِ غمگرفته و روشنفکر مآبانهام پنهان کنم. طلوع او، طلوع رنگین کمان لبخند بود. گر چه گاه و بیگاه، ابرهای تیرهای دلم را میگیرند و سایهنشین اندوه مادرزاد و همزادم هستم(طبیعی است: هفتاد پشت ما از نسل غم بودند) اما او، بیمضایقه، خوب است.
تعدادی دلنامه برای او نوشتهام. اینها: