«گویند سبب توبه وی [عطّار نیشابوری] آن بود که روزی در دکانِ عطاری مشغول معامله بود، درویشی به آنجا رسید و چند بار شیءٌ لله[چیزکی در راه خدا] گفت. وی به درویش نپرداخت. درویش گفت ای خواجه تو چگونه خواهی مُرد؟ عطّار گفت: چنانکه تو خواهی مُرد. درویش گفت: تو همچون من میتوانی مُرد؟ عطّار گفت: بلی. درویش کاسهای چوبین داشت زیر سرنهاد و گفت «الله» و جان بداد. عطّار را حال متغیر شد، دکان بر هم زد و به این طریق در آمد.»(نفحات الانس من حضرات القدس ، نورالدین عبدالرحمان جامی)
چقدر خوبه که اینقدر جریده و رهیده باشی، بتونی تو مرز هستی و نیستی جولان بدی. انگار در آغوش بادی. گاهی چنین حسی به آدم دست میده. این حس که دیگه هیچ رشته ای اونو به این دنیا وصل نکرده و پابندِ هیچ بندی نیست. لحظهای که خیره در خورشید مرگ و چیره بر هراس از نیستی، مُردن را به زانو درمیاری.
این داستان در نظرم همیشه وجهی حماسی و رشکانگیز داشته. ای کاش آدم میتونست مثل اون درویش که از تبارِ سبکروحان عاشق بود، به این راحتی از سنگینیِ بودن رها بشه، و بارِ هستی رو بر زمین بذاره. سبکبار و سبکروح...