عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عبور باید کرد و همنورد افق‌های دور باید شد...

بارها با این پرسش و تعریض مواجه شدم که تو همونی هستی که ما میشناختیم؟ چرا اینقدر عوض شدی؟ خیلی تغییر کردی ها! پرسشی تلخ و گزنده که همواره برایم هضم ناشدنی بود. به ویژه وقتی که می بینم طرف فرض گرفته که آدم وقتی یه رنگ و بویی پیدا کرد برای همیشه باید حافظ اون باشه و ظاهراً اصل بر هویت ایستا و ثابت فرده و هویت پویا و دینامیک و نوشونده تو چشم می زنه و هضم نشدنیه. اصل بر اینه که آدم نباید افکارش تغییر کنه. اما به نظرم این یه نگاهه اشتباهیه.

وقتی با یه آدمی که تو گذر زمان همونجور ثابت مونده برخورد می کنیم باید متعجب بشیم که عجیبه هیچ فرقی نکردی. واسه همینه که آشوب ذهنی و تشویش معرفتی برام تاب آوره. تعجب میکنم که چرا وقتی پایه های فکری و اعتقادی یکی رو زیرسؤال می بری اینقد آشفته و سرآسیمه میشه. اما واسه من خیلی راحته که یکی بیاد و همه ی منظومه ی فکریمو زیر سؤال ببره. چون من که نباید خودمو به افکارم منگنه کنم. نباید به اونها احساس تملک داشته باشم.

یکی از درسهایی که از مدرسه ی مولوی یاد گرفتم اینه که "جمله ی بی قراریت در طلب قرار توست/ طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت." دیدم که هم محمد مجتهد شبستری که دگردیسی بنیادینی در سیر زندگی داشته و هم مصطفی ملکیان، که بنیان های فکریش در طول عمرش زیر و رو شده، به این شعر خیلی دل دادن و بهش باور دارن. اینجور آدما رو خیلی دوست دارم. شبستری دوست داشتنی که قبلاً یه فقیه عالی مقام بود راجع به سیر زندگیش میگه:«ایمان من چیزی بود که در کف دستم بود و من محکم به آن چسبیده بودم تا از کفم نرود. اما درلحظه ای دستانم از هم باز شد... واکنون چیزی در آن نیست. اما دستانم همچنان به نشانه طلب گشوده است و ایمان برای من در طلب دائمی معنا می شود.» مصطفی ملکیان تو یه مطلبی در تعریف دو نوع هویت ایستا و پویا والبته دفاع از هویت پویا از "یاکوب بومه" عارف مسیحی آلمانی جمله ای نقل میکنه و میگه به نظرم این جمله بیت الغزل عرفان جهانی است:

فاصله میان بهشت و جهنم این است که اهل بهشت کسانى اند که مى خواهند «بر حق باشند» و اهل جهنم کسانى اند که مى خواهند «بر حق بوده باشند»

غالب آدما دوست دارن تو را یک فرآورده ی تمام شده ببینن که تغییر یافتن و چهره عوض کردن و دگردیسی ات برایشان غیرمنتظره است و گاه با ارزشداوری منفی ذیل عنوان تخریبیِ آدمِ مذبذب یا مشوش یا حزب بادی، قلمدادت می کنن. حال آنکه عرفای ما میگفتن که آدم یه فرآینده و هویتی پویا و نوشونده داره و نباید جایی جا خوش کنه و اتراق کنه و هیچوقت نباید رخت سفر از تن بیرون کنه. سهراب که بزرگترین عارف معاصره خیلی رو واژه ی سفر و عبور کردن تأکید می کنه و بسامد این واژه تو شعراش هم زیاده. پریدخت خانم، خواهر سهراب هم مجموعه ی نامه های سهرابو  در کتابی با عنوان "هنوز در سفرم" چاپ کرده که خیلی عنوان به جا و مناسبیه. سهراب مدام در پی حرکت و کشف افق های تازه است. دلش میخواد قایقی بسازه و به پشت دریاها بره. رو به وسعتی بی واژه که هماره اونو به سمت خودش دعوت میکنه. اون سمت زیبای زندگی که درختان حماسی داره و دست هر کودکش شاخه ی معرفتی است. او خودشو سوار بر قایقی به درازای زمان می دونه که هرگز بند کفشش را به نشانه ی فراغت از کشف و سفر و عبور باز نمی کنه. به جایی نمی رسه که به بی خیالی فرشی پهن کنه و آسوده نفسی بکشه. او مدام عبور می کنه. مسافره و تا آخر عمر هم در مسیره چرا که "ساحل بهانه ای است رفتن رسیدن است" یه عارف بودایی گفته" هیچ راهی به خوشبختی وجود ندارد؛ خوشبختی همان راه است" یا اقبال لاهوری گفته:" دویدن و نرسیدن چه عالمی دارد/ خوشا کسی که به دنبال محمل است هنوز"

وقتی به یک باور و نگاهی چسبیدی و خودتو منگنه کردی احساس سنگینی می کنی چرا که باید همیشه حافظش باشی و هرچی که باورتو به مخاطره بندازه برات سهمناک و مخوفه. در این حالت باورهات به شکل مایملکت در میان و تو مالک اونها هستی و یه مالک همیشه نگران از کف دادن ملکشه. همینه که مولوی میگه: "جمله ی بی قراریت از طلب قرارتوست." وقتی می خوای از جات تکون نخوری اگه بادی بوزه احساس نگرانی میکنی چرا که می خوای جات عوض نشه. اما عارفان می گفتن که صوفی و عارف واقعی نه مالک چیزی است و نه مملوک چیزی." الصوفی لایَملِک و لا یُملَک" این جمله ی ژرف از آن ابوالحسن نوری یکی از عرفای به نامه که در دل، جهانی از معنا داره. این که نه مالک باشی و نه مملوک به نظرم میاد که اوج تعالیه. نیرواناست. رهایی و آزادگیه. و به حق تعریفی جامع از یک شخصیت متعالی و فرزانه است. فارسی اونو عطار در تذکره الاولیاء آورده:«صوفی آن بُوَد که هیچ چیز در بند آن نَبُوَد و او در بند هیچ چیز نشود.» عرفای دیگری هم از جمله شمس تبریزی و شیخ سمنون و ابوسعید این حکمت رو نقل کردن و روش تأکید کردن. متأسفانه غالباً این برداشت میشه که ما صرفاً باید به زر و زیور دنیا تعلق و دلبستگی نداشته باشیم. اما این رهیدگی در زمینه ی باورهامون هم هست. ما نباید خودمونو در بند باورهامونو قرار بدیم. البته از معاصرین کسی به اندازه ی مصطفی ملکیان رو این قضیه تأکید نکرده؛ شاید به این خاطر که فهمیده سبب اصلی کثیری از خرافه زدگی ها و جزم اندیشی ها همینه. یعنی مقاومت آدما در تغییر دادن نوع نگاه و باورهاشون که اونا رو به درجه ی انجماد می رسونه و به لحاظ ذهنی منجمد و متجزّم و متصلّب میشن. انسداد و تصلّب اندیشگی خیلی ویرانگره. شاید همه ی دیکتاتورهای انسان ستیز مبتلا به این آفت بودن. اما مهم شیوه ی طی کردن مسیره. مهم اینه که ما در عبور و طی مسیر، چقدر از دو فضیلت صداقت و جدّیت بهره مندیم و صادقانه و بی اینکه خودمونو فریب بدیم و مجدّانه و نه با کسالت و بی حالی و  بی رمقی در پی شاهد حقیقت می دویم. باز همون تعبیر بی نظیر استاد این فن؛ یعنی سهراب که گفت کارِ اصلی ما در زندگی دویدن در پیِ آواز حقیقت است. اون وقت ارزشداوری ما در خصوص دیگران نه بر اساس یافته ها و داشته ها و نوع خاص باورهاشون بلکه بر اساس شیوه و طرز سیر و سلوک فکری و فرآیند باور پذیریشونه. اینجاست که مفهوم" طلب" ارزش پیدا میکنه ومیشه اولین منزل از منازل هفت گانه ی عطار. همان که مولوی فراوان آن را ستوده  و گفته : آب کم جو تشنگی آور بدست. به نظر میرسه هرچی تشنگی و عطش آدم به حقیقت بیشتر میشه، ارزش وجودیش هم تعالی پیدا میکنه. در این رهایی و بی قراری و هویت پویا و نوشونده و عبور مستمر، نوعی از احساس سبکروحی و سبکبالی هم به آدم دست می ده. چون در بند اکنونش نیست. در بند گذشتش نیست و در بند داوری ها وقضاوت ها و نام و ننگ نیست. می خواد عبور کنه و به هیچ چیز تعلق نداره. این فرارَوی از خود، قفس شکستن و بند دریدن، شیرینی خاص خودشو داره. یه آدم اینجوری مدام سعی میکنه که قفس هاشو بشکنه و خودشو از بند باورهایی که دیگه دفاع پذیر نمیبینه رها که: "باز آدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم/ وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم."

من خیلی فضیلت ها رو در گذشته جا گذاشتم که همیشه حسرتشو می خورم و مثل بهمنیِ شاعر میگم: گاهی دلم برای خودم تنگ می شود. همیشه با صراحت و صداقت به دوستانم گفتم که از آنچه هستم متأسفم. این جمله ی  زیبا رو از فیلم مسیر سبز آموختم. مرد عظیم الجثه ای که ظاهر مخوف ولی قلب معصوم و کودکانه ای داشت وقتی بی هیچ گناهی داشت اعدام می شد ازش پرسیدن که آخرین حرفت چیه و اون گفت: از آنچه هستم متأسفم. البته خودمو با اون قیاس نمی کنم چون اون خوب بود. اما راجع به طرز نگاهها و شیوه ی زیستنی که ماله گذشته بودن و دیگه منطقی و قابل دفاع نمیبینم، بی محابا خواهم گفت:

چندان که خواهی در نگر در من که نشناسی مرا / زیرا از آن که ام دیده ای من صد صفت گردیده ام

آرزوی من در این زمینه همون آرزوی شاعر دوست داشتنی، مارگوت بیکله که میگه:«امید که‌ در انتهای‌ عمر/شاکر باشم‌/ کج‌ْراهی‌ها وُ نابَلَدی‌های‌ حیاتم‌ را!/ کورمال‌ رفتن‌ها وُ / دگرگون‌ شُدن‌ها... /اُمید که‌ در انتهای‌ عمر / شاکر باشم‌ / کسانی‌ را که‌ یاورم‌ بودند در زنده‌گی‌!/ هم‌ْراهان‌ُ دُشمنانم‌ ،/ در انتها/ می‌باید خوشنود باشند! /این‌ سفرِ هیجان‌انگیز، می‌باید در آشتی‌ پایان‌ گیرد!»

چقدر این دوست داشتنای مشروط و مقید بَدَن. چقد حس بدیه که یکی ترا دوست داره چون مطابقه تصویرشی و تو باید اینقد خود خوری و خود سانسوری کنی که تو قاب تصویرش بگنجی. و چقد زیباست محبت مادری که آدمو لا بشرط دوست داره. همونجوری که هستی. واسه همینه که هیچی جای محبت مادرو نمی گیره. چون فقط تو این نوع محبت تو احساس سبکی و آرامش میکنی. یکی تو رو همونجوری که هستی دوست داره و دوست داشتنش مشروط و مقید به چیزی نیست. 

شما رو به خدا این شعر مارگوت بیکل رو بشنوید؛ ببینید دوستی های ما چقدر این طوریه و بعد ببینید که این خانم شاعر آلمانی چقدر عمیق و بزرگواره:

«چون‌ دوستت‌ می‌دارم‌،

مجبور نیستی‌ آن‌گونه‌ که‌ در روزِ آشنایی‌مان‌ بودی‌،

باقی‌ بمانی‌!

چون‌ دوستت‌ می‌دارم‌،

مجبور نیستی‌ خود را محدود کنی‌

به‌ تصویری‌ که‌ از تو زنده‌ مانده‌ در من‌!

چون‌ دوستت‌ می‌دارم‌،

می‌توانی‌ در خود ببالی‌ُ

چیزهای‌ جدیدی‌ کشف‌ کنی‌ در وجودت‌!

می‌توانی‌ دگرگون‌ شُده‌، بشکفی‌ُ تازه‌ شوی‌!

چون‌ دوستت‌ می‌دارم‌،

می‌توانی‌ آن‌چه‌ هستی‌ باقی‌ بمانی‌ُ

آن‌چه‌ نیستی‌ شَوی‌!»

بیایید دوستی هامونو اینطوری کنیم. نظرتون چیه؟