عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست

بیا تا به لبخند عادت کنیـــم          به این راز پیـوند عادت کنیـم

بیا ساده مثل چکاوک شویم          بیا باز گردیم و کودک شویم

نمی دونم چرا آدما با دیدن بارون یاد عهد کودکی می افتن. پروانه ای میشن. شاید به خاطر پاکی و طراوتشه که یادآوره پاکی و طراوت اون دورانه. البته شاعرا بیشتر. گلچین گیلانی وقتی بارونو  می بینه یاد ده سالگیش می افته. که چست و چابک و نرم و نازک بسان آهو می دوید و پرید و می چمید... راستی عجیبه که آدم وقتی کودکه اینقدر چست و چابکه. پر از تحرک و نشاط و دوندگی... داشتم بچه اردکای نازمو نگاه می کردم که سرمست و طنّاز بی هیچ وقفه ای ازاین سو به اون سو می رفتند و بازیگوشی می کردند اما اردک بزرگهاتنبل و بی حالن. شور و حال کودکی بر نگردد دریغا! احساس می کنم آدم وقتی که بچه است زندگی را خوب حس و لمس می کنه و وقتی بزرگ می شه دیگه دایماً در پی زنده موندنه تا زندگی کردن. به قول رمان شازده کوچولو این فقط بچه ها هستن که بینی شون رو به شیشه ی قطار می چسبونن و بیرونو تماشا می کنن. آدم بزرگا یا خوابن یا دارن خمیازه می کشن. فروغ میگه:«علی کوچیکه / نشسته بود کنار حوض/ حرفای آبو گوش میداد...».  یادمه وقتی کوچیک بودم با باد و باران و گلهای کوچیکِ آبی که دم دمای بهار سطح باغمونو می پوشوندن گفتگوها و خاطره ها داشتم. وقتی یکی از جوجه هام می مُرد با حرمت و اندوه تمام دفنش می کردم و مدتها داغدارش بودم. خواهرم میگه وقتی بچه بودی و گوسفندِ مورد علاقتو پدر سر برید، حالت خیلی بد بود، اینگار گیج و ویج و مالیخولیایی شده بودی امّا الان چی؟ یعنی چیزی ازون معصومیت کودکی باز هم تو من سوسو می زنه؟ یادمه یه بزغاله ای خریدیم که چون تنها بود و از دوستاش جدا شده بود، مدام ناله می کرد. ناعمه، همون خواهرزاده ی کوچکم، سیل اشک بود که از چشمش سرازیر می شد. درد اون بزغاله را با تمام وجود حس می می کرد. آیا آدم بزرگا هم اینجوری احساس دارن؟

سـر زد بـــه دل دوبـــاره غـــم کــودکــانـــه ای      آهسته می تراود از این غم ترانه ای

باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست      دارم هـوای گریــه خــدایـــا بهـانـه ای  (قیصر امین پور)

 چند روزیه کفش دوران دانشجوییم رو که کمی فقط رنگ و روش رفته بود پیدا کردم و با مختصر تعمیر و بزک زدنی دارم می پوشم. حسّ خاصی به من دست می ده! یاد دوران های نه چندان دور می افتم. یاد سرمستی ها و دلشدگیها و دیوانگی ها. شبگردی ها و خرابی ها و رؤیاها... غم انگیز ترین واژه ای که به نظرم بشر اختراع کرده واژه ی هرگزه. هرگز... هرگز... هرگز... تلخترین لحظه ها برام وقتیه که به این واژه می اندیشم.

«پیاده میرفتیم

نگاه شعله ورم بود و اشک چشم ترم

نگار خانه عمر گذشته در نظرم....

چه دره های عمیقی...

نمی توان پل بست؟؟

به لحظه های گریزان نمی توان پیوست؟؟؟»

چندسالی که تو حوزه های علمیه بودم واسم نوستالژیک نیست و هیچوقت حسرت اون دوره را نمی خورم. چرا که زیستن در یک قالب و ساختار مشخص و از قبل پیش بینی شده وعاری از آزادی و رهایی و خوداندیشی، چیز جالب و شیرینی نداره که آدم دلش براش تنگ شه. تو دوران دانشگاه بود که احساس کردم یک انسان آزادم و خودم باید به قول اگزیستانسیالیستها به زندگیم معنا بدم و خودمو محقَّق کنم. کرامت انسانی به مراتب بیشتر در دانشگاه واسم تأمین بود. اونجا بود که داشتم نم نمک می آموختم که به قول اقبال: در جهان بال و پر خویش گشودن آموز/ که پریدن نتوان با پر و بال دگران. آه دوران کودکی.. دوران کودکی... به نظرم می رسه که به قول یغما گلرویی، همه ی کودکان جهان شاعرند و یا حتّا بر عکس، همه ی شاعران جهان کودکند. نه آیا که عیسی مسیح گفته که برای ره یافتن به ملکوت آسمان ها باید از نو کودک شد.(نزد عیسی آمدند و گفتند: چه کسی در ملکوت آسمان بزرگتر است؟ آنگاه عیسی طفلی را برپای داشت و گفت: هر آینه به شما می گویم تا بازگشت نکنید و مثل طفل کوچک نشوید، هرگزبه ملکوت آسمان ره نمی یابید.- انجیل متی، باب 18) بابک احمدی راجع به رولان بارت که یک ادیب و نقّاد و نظریه پرداز بزرگ ادبی بود، می نویسه:«رولان بارت چونان کودکی زیست، همچون کودکی، پس از مرگ مادرش، دنیایش به پایان رسید. نوشت که دیگر اشتیاقی به زندگی ندارد و به فاصله‌ای کوتاه در گذشت. مرگ او خود مرگ یک کودک بود. بیست و پنجم فوریه 1980 کامیونی رولان بارت را که از خیابان می‌گذشت، زیر گرفت»

مولوی در فیه ما فیه میگه: « حق تعالی صبوتی[کودکی] بخشد پیران را، از فضل خویش، که صبیان از آن خبر ندارند. زیرا صبوت بدان سبب تازگی می آرد وبر می جهاند و می خنداند و آرزوی بازی میدهدکه جهان را نو می بیند و ملول نشده است از جهان، چون این پیر جهان را هم نو بیند، همچنان بازی اش آرزو کند...»

اسماعیل خویی در شعری میگه:«وقتی که من بچه بودم ، زور خدا بیشتر بود ، وقتی که من بچه بودم، بر پنجره های لبخند ، اهلی ترین سارهای سُرور آشیان داشتند ، آه ، آن روزها گربه های تفکر ، چندین فراوان نبودند ، وقتی که من بچه بودم ، مردم نبودند، وقتی که من بچه بودم ، غم بود ،  اما ،  کم بود»

محمود درویش شاعر بزرگ فلسطینی میگه هرچی سنّم بیشتر میشه، کودکی تو من بالنده تر میشه، سیر تکاملی یه شاعر اینجوریه: «مشتاقم به نان مادرم و قهوه ی مادرم و نوازشِ مادرم. کودکی، روز به روز، در من می​بالد و من عاشقِ زندگی هستم چرا که اگر بمیرم شرمسار اشک​های مادرم خواهم شد.»

نیچه می گه: «پختگی آدمی در بزرگسالی یعنی بازیافتن آن جدیتی که در دوران کودکی در بازی از خود نشان می داده است.»

تارکوفسکی می گه: «کودکی تنها دوره ای است که احساس جاودانگی را به تمام و کمال حس می کنیم.»

ژان ژاک روسو می گه: «کودک، آدمی دینی تر از بزرگسال است.»

فروغ میگه: « آیا من دو باره از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت

تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم می زند، سلام بگویم.»

یکی از خوشبختی های کودکان اینه که وقتی شادن، عمیقاً شادن و شادی شون آمیخته با تلخی و شرنگِ غمِ گذشته و آینده نیست. وقتی میخندن، از تهِ دل و صمیمانه می خندن، به تمام و کمال تو لحظه ی حال و اکنون زندگی می کنن. اما ما وقتی شادیم، نصفه شادیم. شادیمون آمیخته به غمه. غم گذشته یا آینده.

کریستیان بوبن می گه: «اگر برای من فرزانگی وجود داشته باشد، عبارت است از هنرِ حضورِ کامل داشتن، با توجهی بی اندازه و پایدار. از همین روست که کودکان مرا مسحور می سازند، به سبب استعداد خویش در حضورِ کامل داشتن، در زمانِ حاضرِ ناب. با ایشان تفاهمی عمیق دارم»

در قسمتی از رمان روی ماه خداوند را ببوس، اثر مصطفی مستور می خونیم: «شاید خداوند در هیچ جایِ دیگرِ هستی مثلِ معصومیتِ کودکی، خودش را اینگونه آشکار نکرده باشد. من گاهی از شدّتِ وضوحِ خداوند در کودکان، پر از هراس می شوم و دلم ام شروع می کند به تپیدن. دل ام آن قدر بلندبلند می تپد که بُهت زده می دَوَم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را بگیرم.»

کودکی دوران کنجکاوی و پرسشگریه، کودک مدام می پرسه و کمتر به جواب های کلیشه ای قانع میشه اما آدم بزرگا، دلشون رو به پاسخ های جزمی و قطعی خوش می کنن و کم کم پرسشگری و کنجکاوی رو تو خودشون می کشن. شازده کوچولو می گه این سؤال خیلی جدّی و مهمه که چرا در حالی که خار گلها نمی تونه مانع این بشه که گوسفندا گلها رو بخورن، ولی با اینهمه، باز هم گلها خار می سازن؟ میگه این یه سؤال جدیه.

در جایی خوندم که نوشته بود: «ما سه چیز را در دوران کودکی جا گذاشته ایم، شادمانی بی دلیل، دوست داشتن بی دریغ، کنجکاوی بی انتها»

کودکی دوران سادگی و بی آلایشیه،  ابوسعید ابوالخیر میگه: «التصوف ترکُ التکلُّف/ تصوف رهاکردنِ تکلّفهاست» سعدی هم همین حرفا می زنه:

تکلّف برِ مرد درویش نیست        وصیّت همین یک سخن بیش نیست

سهراب میگه:

«ساده باشیم.

ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.»

سادگی و بی تکلّفی و زندگی اصیل، از مشخصاتِ تحسین برانگیز کودکیه.

 آره، همه شاعران کودکند. البته بعضی ها کودک ترند. مثلاً تو شاعرای معاصر به نظرم هیشکی مثل قیصر امین پور کودک نبود و یا دستِ کم نوستالژی کودکی نداشت و دلش هوای کودکیشو نمی کرد، کتاب«شعر وکودکی» ش بیانگر این درک عمیقشه. اینکه شاعری در واقع بازگشت به دوران کودکیه. در یکی از شعراش میگه:

«امضای تازه ی من

دیگر

امضای روزهای دبستان نیست

ای کاش

آن نام رادوباره

پیداکنم

ای کاش

آن کوچه رادوباره ببینم

آنجاکه ناگهان

یک روز نام کوچکم ازدستم

افتاد

ولابه لای خاطره هاگم شد

آنجا که یک کودک غریبه

باچشم های کودکی من نشسته است

ازدور

لبخنداو چقدرشبیه من است!

آه ای شباهت دور

ای چشم های مغرور

این روزهاکه جرئت دیوانگی کم است

بگذار بازهم به توبرگردم

بگذاردست کم

گاهی تورابه خواب ببینم

بگذاردرخیال توباشم

بگذار...

بگذریم!

این روزها

خیلی برای گریه دلم تنگ است!»

شاید به این خاطر، به نظرم می رسه که هر کی کودک تر باشه، شاعر تره، و هرکی به حال و هوای کودکی نزدیکتر باشه، عاطفی تر و خیال پرداز تر و انسانتره. چرا که این بچه ها هستن که با زندگی تماس نزدیکی برقرار می کنن. این بچه ها هستن که با یک گل و یا یک پروانه و یا دانه های شن، ساعت های طولانی رو سر می کنن و باهاشون کلنجار می رن. بچه ها هستن که فکرای مهم و اساسی و ایدئولوژیک و آینده نگر و... نمی کنن و غرق تو لحظه ان و به قول سهراب تو حوضچه ی اکنون آبتنی می کنن و گیوه ها را می کنن و بوی علف رو تو گلستانه در می یابن و می زارن که احساس هوایی بخوره و هیجان ها رو پرواز می دن و به صرافت طبع زندگی می کنن و اینقدر دلنگران داوری دیگران نیستن و به قول هایدگر و ملکیان و کلّی دیگه، زندگی اصیل دارن نه عاریتی. آره، باز به قول سهراب که تو گلستانه سرمست شده بود: "کودکان احساس، جای بازی اینجاست.

شاعران کودکن چرا که غمشون اینه که نکنه اگه آب رو گل آلود کنن در پایین رودخونه، کفتری آب کدِر به دستش برسه یا در بیشه ی دور، سیره ای با آب تیره حموم کنه. حرفش با خدا اینه که ماهی ها حوضشان بی آب است. یه فکری واسه بی آبی اونا بکن. اونان که میفهمن که «چه سعادتی است وقتی که برف می بارد، دانستن این که تنِ پرنده ها گرم است.» جز کودکان و شاعران کسِ دیگه ای ارزش این جمله را درک نمی کنه. این شاعران اند به قول سهراب که وارث آب و خرد و روشنی اند. این شاعر حسّاس و لطیفه که شکوفه ی بادام رو که میبینه آکنده از آرامش و صلح میشه و همه ی زبری های وجودش ساییده میشه و انگشت به دهان می مونه که چرا این مبارزان و جنگاوران در پیشگاه شکوفه ی بادام، اسلحه را کنار نمی زارن.

«می پرسم از شکوفه ی بادام

آیا کدام فاتح مغرور

 آیا کدام وحشی خونخوار

 در ساحت شکوه تو

 آرامش سپید

وقتی رسید

 بی اختیار اسلحه اش را

 یک سو نمی نهد؟» (شفیعی کدکنی)

این شاعره که غم سنگینش، تلخیِ ساقه ی علفیه که به دندون می گیره. این سهرابه که می گه نبض گل ها رو میگیره. و میگه چون تو زندگی سیب هست.. چون مهربانی هست... چون شقایق هست... پس واسه ادامه دادن دلیل هست و معنا هست ودیگه زندگی تهی و خالی نیست. "زندگی خالی نیست: مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست،...آری آری تا شقایق هست زندگی باید کرد..." این سهرابه که معنای زندگیش رو مثل کودکان از همین چیزای به ظاهر ریز و خرد اطراف میگیره. می گه: "زندگی یعنی: یک سار پرید. از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشی ها کم نیست: مثلا این خورشید، کودک پس فردا، کفتر آن هفته." و زندگی را به سیبی مانند می کنه که باید گاز زد با پوست:"زندگی سیبی است، گاز باید زد با پوست"و این فروغه که میگه:"مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است." این گلها هستن که سبب تعهدو دلبستگیش به زندگین. فروغ با اون همه عظمتش، که به قول سهراب: "بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افق های باز نسبت داشت."فروغی که به قول سهراب، "لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.... همیشه کودکی باد را صدا می کرد"و مثل خودِ سهراب با سرنوشتِ ترِ آب و قصه ی خیسِ درخت آشنا بود. اما از نگاه عموم دینداران و فقها او چیزی بیشتر از یک دختر بی قید و بند و لاابالی نیست.

فیلم زیبایی رو جدیداً دیدم با نام طلا و مس که کارِ قشنگی از همایون اسعدیان بود. به نظرم به مهمترین اصل اخلاقی اشاره داشت. اخلاقی زیستن در گروِ توجه بلیغ به جزئیاته و کسی که احساسِ حسّاس و روح عاطفی و جزئی نگری نداشته باشه نمیتونه یه آدم فضیلتمند باشه. تو این فیلم اون روحانی که تو سیر زندگی آبدیده میشه و راه درست اخلاقی شدن را یاد میگره در اواخر فیلم به یه شکوفه ی نورسته ی درخت حیاطش توجه نشون میده. به کودکی که برگه های فال رو تو مترو میفروشه محبت میکنه اما قبلاً به او بچه اصلاً توجه نکرده بود.. فروغ غمش اینه که چرا کسی به فکر گلها نیست چرا کسی به فکر ماهی ها نیست چرا کسی باور نمی کنه که باغچه داره میمیره و قلب باغچه ورم کرده... فروغ به جفت گیری گل ها فکر می کنه...و به ساق های نحیف و کمخونِ غنچه ها. این استعداد و قابلیتِ که شاعرو شاعر می کنه. و این احساس چیزی نیست جز بازگشت به دوران پر احساس کودکی. از نظر سهراب، رستگاری و سعادت امر پیچیده ای نیست:"رستگاری نزدیک، لای گل های حیاط." برای سهراب این خیلی زیبا و شگفت آوره که یه شاعر گل سوسن را با واژه ی شما خطاب می کنه: "شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: "شما " میگه: "هر که در حافظه ی چوب ببیند باغی/صورتش در وزش بیشه ی شور ابدی خواهد ماند." این یعنی دقیق شدن. یعنی زیر باران رفتن. یعنی چشم ها رو شستن...می گه چیزهای عجیبی روی زمین دیدم که یکیش اینه:"کودکی را دیدم / ماه را بو می کرد" واسه همینه که هر وقت من پیاده راه می رم احساس می کنم عمیقتر شدم چون تو عبور از کنار آدما و خیابون و جوی آب و درخت و کلّی چیز دیگه احساس می کنم زندگی را بیشترتجربه می کنم و باز به قول سهراب "زخمی که به پا داشته ام زیر و بم های زمین را به من آموخته است." سهراب وقتی دلگیر میشه که میبینه دختر زیبای همسایه بجای اینکه از وجود یه ناروَن زیبا غرق در احساس و تأمل بشه، نشسته داره فقه می خونه. و باز به قول سهراب:"من قطاری دیدم، فقه می برد و چه سنگین می رفت." این کارا آدمو سنگین می کنن ولی اون کارا سبک. مولوی میگه: "علم های اهل تن احمالِشان/ علم های اهلِ دل حمّالشان" واسه بعضی ها دانش تنها باری بر دوشه و واسه بعضی ها بارکِشه. سهراب وقتی داره از دوران کودکیش یاد می کنه میگه یکی از خوشبختی هام این بود که:"آب بی فلسفه می خوردم/ توت بی دانش می چیدم." و واسه همینه که میگه: "بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم." آدم وقتی چیزی رو یاد گرفت و اسمشو دونست فکر می کنه دیگه او نو تو قبضه داره، اما پی بردن به کنه چیزی فقط با غرق شدن در افسون اون چیز ممکنه. سهراب میگه:" نام را باز ستانیم از ابر،از چنار، از پشه، از تابستان..../ واژه ها را باید شست./ واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد." از اسارتِ واژه ها باید بیرون اومد. یکی از آفات دانش واسه خیلی ها اینه. اونا رو اسیر واژه ها می کنه. همون چیزی که عرفا بهش علم الیقین میگفتن که آدم باید ازش عبور کنه و به حقّ الیقین برسه. اونا میگن دونستن مشخصات آتش، علمه و شریعت و مرحله ی ابتدایی، ولی سوختن در آتشه که حقیقت و مقصده. سهراب میگه: "کارِ ما نیست شناسایی رازِ گلِ سرخ/ کارِ ما شاید این است که درافسون گل سرخ شناور باشیم" این یعنی عبور از مرحله ی دانش و شناخت به مرحله و وادیِ تجربه و غوطه خوردن و غوّاصی کردن در جهان. دوستم ادیب رستم پور میگه به نظرم برای شناختن رازِ گل سرخ، تنها راه، شناور شدن در افسونِ گل سرخه. شازده کوچولو میگه تو یه سیّاره به جغرافی دانی برخوردم که خودش هیچ چی رو تجربه نکرده بود ولی اطلاعات کامل داشت. اون فقط می خوند و ثبت می کرد امّا خودش با چشماش چیزی ندیده بود و باپاهاش جایی نرفته بود. شناخت بچه ها معمولاً حسیه و تجربیه تا ذهنی و انتزاعی. اونا با جهان، ملموس تر و حسی تر رابطه برقرار می کنن: «شهریار کوچولو گفت: -این کتاب به این کلفتی چی است؟ شما این‌جا چه‌کار می‌کنید؟

آقا پیره گفت: -من جغرافی‌دانم.

-جغرافی‌دان چه باشد؟

-جغرافی‌دان به دانشمندی می‌گویند که جای دریاها و رودخانه‌ها و شهرها و کوه‌ها و بیابان‌ها را می‌داند.

شهریار کوچولو گفت: -محشر است. یک کار درست و حسابی است.

و به اخترک جغرافی‌دان، این سو و آن‌سو نگاهی انداخت. تا آن وقت اخترکی به این عظمت ندیده‌بود.

-اخترک‌تان خیلی قشنگ است. اقیانوس هم دارد؟

جغرافی‌دان گفت: -از کجا بدانم؟

شهریار کوچولو گفت: -عجب! (بد جوری جا خورده بود) کوه چه‌طور؟

جغرافی‌دان گفت: -از کجا بدانم؟

-شهر، رودخانه، بیابان؟

جغرافی‌دان گفت: از این‌ها هم خبری ندارم.

-آخر شما جغرافی‌دانید؟

جغرافی‌دان گفت: -درست است ولی کاشف که نیستم. من حتا یک نفر کاشف هم ندارم. کار جغرافی‌دان نیست که دوره‌بیفتد برود شهرها و رودخانه‌ها و کوه‌ها و دریاها و اقیانوس‌ها و بیابان‌ها را بشمرد. مقام جغرافی‌دان برتر از آن است که دوره بیفتد و ول‌بگردد. اصلا از اتاق کارش پا بیرون نمی‌گذارد بلکه کاشف‌ها را آن تو می‌پذیرد ازشان سوالات می‌کند و از خاطرات‌شان یادداشت بر می‌دارد و اگر خاطرات یکی از آن‌ها به نظرش جالب آمد دستور می‌دهد روی خُلقیات آن کاشف تحقیقاتی صورت بگیرد.»

سهراب میگه یه روز سردم شد و اونوقت اجاق شقایق منو گرم کرد. آدم وقتی بزاره احساسش پر باز کنه و مثل دوران کودکی به جزئیات اطرافش و طبیعت پیرامون اقبال کنه و التفات بورزه اون وقته که میتونه یه عشقِ دهنده و فعّال و فراگیرِ خداگون به همه ی هستی داشته باشه. اونوقته که هستی را با همه ی اجزاش از خودش می دونه و باهاش احساس هم خانوادگی می کنه.کریستیان بوبَن می گه:«عشق بزرگسالانه و پخته و معقول وجود ندارد. هیچ بزرگسالی با عشق چهره به چهره نمی شود و تنها کودکان با آن روبرو می گردند، تنها روح کودک که روح فراغت و دل آسودگی است وروح بی روحی است، عشق را در می یابد.... خدا آن چیزی است که کودکان می دانند، نه بزرگسالان. بزرگسالان وقت خود را برای غذا دادن به گنجشکان هدر نمی دهند.»

 عرفای ما میگفتن که آدم تو این دنیا غریبه و مثل یه نیِ جدا شده از نیستانِ وجوده که سینه ش از فراق خدا شرحه شرحه شده. اگر خدا را نه اون خدای متشخّصِ انسانوار بلکه جانِ جهان و نفس وجود بگیریم، اونوقت میشه تحلیل کرد که هر وقت آدم با هستی یگانه بشه  و درآمیزه و به وفاق و همدلی برسه اونوقته که از این درد فراق رهایی پیدا می کنه. ولی متأسفانه هرچی آدما بزرگتر می شن و از دوران کودکی پا فراتر می زارن دیوار قطورتری با هستی و وجود می کشن و آروم آروم از جهان دور میشن. عروج و تعالی، باز گشت به دوران کودکیه. به همون احساس یگانگی و همدلی با هستی. که آدم نم نمک از خودش تهی میشه و احساس می کنه با سراسر هستی یکی شده. همه ی اجزای هستی رو درک می کنه و می تونه تو پوستینشون بره و اونوقته که به نیروانا میرسه و آرامش را درکنار میگیره. به قول سهراب"هرکه با مرغ هوا دوست شود/خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود" اونوقت مثل فرانچسکوی قدیس میشه که تو نیایشش با خدا، ماه و باد و خورشید و ابر رو خواهران و برادران خودش خطاب می کنه. ولی متأسفانه انسان امروزه بیشتر نگاه ابزاری به هستی داره، حالا خیلی خوب باشه به سایر موجودات، یعنی جز انسان نگاه ابزاری داری، یعنی باید بیشترین بهره را ازونا ببره. از گوشتشون بخوره و مصرف کنه. اما خوب زیادن کسانی که انسان ها را هم به هیئت شیء می بینن و پله کانی واسه رسیدن به آمالشون. به قول نیچه واسه یه سیاستمدار آدما دو دسته ان، یه سری وسیله ان که به هدفش برسه و یه سری دیگه هم رقیبن که باید از سر راه برداره. اما گوش بدیدکه فرانچسکو چی میگه:

«ستایش تراست، ای خداوند من، با جمله ی آفریدگانت،

بالخاصه حضرت برادر خورشید،

که بدان، برما روشنایی ونور عطا می کنی؛

زیباست وبا درخشندگی بسیار، نور می افشاند،

ومظهری از ترا، از خدای تعالی، برما ارزانی می دارد.

ستایش تراست ای خداوند من، بهر خواهر ماه،

واختران:

آنها را در آسمان سرشتی،

روشن و گرانبها وزیبا.

ستایش تراست ای خداوند من، بهر برادر باد،

وبهر هوا و بهر ابرها،

بهرآسمان لاجوردین وتمامی زمانها،

به برکت آنها، جمله ی آفریدگان را زنده نگاه می داری.

ستایش تراست، ای خدای من، بهرخواهرمان آب،

که بس سودمند است و بسی فروتن،

گرانبها و پاکیزه.

ستایش تراست، ای خداوند من، بهر مادرمان خواهر زمین،

که ما را در خود دارد ومی پرورد،

که میوه های گوناگون پدید می آورد،

باگلهای رنگارنگ و سبزه ها.»

منم مثل سهراب از سطح سیمانی قرن می ترسم. منم دلگیرم که چرا آدما عاشقانه به زمین خیره نیستن و کلاغا رو بر سر مزرعه جدّی نمیگرن. چرا وقتی باهاشون میشینی فقط از درآمد و وشغل و مدرک و... حرف می زنن. اونوقته که دوستِ آدم میشه سهراب و فروغ و شاملو و قیصر. آره آدم باید به کودکی برگرده... به همه توصیه می کنم که حتماً فیلم کودک و روباه رو ببینن و رمان شازده کوچولو رو بخونن. ایکاش توان داشتم تا واسه همه این دو تا را فراهم می کردم