عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

چراغ چشم تو سبز است وراه من بسته است...

هشت روزی در کسوتِ پلیسِ راهور (راهنمایی و رانندگی) ، سرِ میدان های پر ازدحام رشت ، مشغول سپری کردن خدمت سربازی بودم . سر وکارم با ترافیک و تاکسی و چراغ سبز وزرد وقرمز بود. از بس کارِ ما طولانی وطاقت فرسا بود که گاه متوجه نبودم چراغ سبز شده یا قرمز . تو چراغ قرمز ماشین ها را هدایت می کردم که حرکت کنن . گاهی باید علی رغم اینکه چراغ سبز بود ولی ماشین ها را به جهت روان کردن بارِ ترافیکی متوقف می کردم . یعنی میشد که چراغ سبز باشه ولی حرکت ممکن نباشه :

 تو دور دست امیدی و پـــــای من خـــسته ست

چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است   " مشیری "

با وجود فرسایندگی کار ، که گاه برای من به مرز سیری تمام عیار از زیستن منتهی می شد ، سر میدان موندن ثمرات و بصیرت هایی هم به همراه داشت . همین مدت کوتاه مجالی بود تا با دردهای مردم بیشتر آشنا بشم . بیشتر در پوستینشون برم و پا در کفششون بزارم .

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم

درد می کند

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟  ( قیصر امین پور )

بیشتر پی ببرم که یکی از علل عمده ی ضعف فرهنگ و اخلاق در جامعه ی ما تنگناها و مرارت های معیشتی ، یا همان غمِ نان است .

واینکه آدمیان تا چه حد ، به یکدیگر نگاه ابزاری دارند . هر انسانی برای آنها طعمه ای است . صیدی تا به کام خویش برسند . لبخندها و عرض ادب ها و همدردی های آنان را اعتباری چندان نیست . به قول فروغ :

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می آیم

و این جهان به لانه ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که ترا می بوسند

در ذهن خود طناب دار ترا می بافند

چون به تو نیاز دارند ، چون می خواهند جریمه شان نکنی ، با تو خوبند ، هیچ کس ، هیچ وقت از بودنت نمی پرسد . دوستِ ژرف اندیشم : امین ، تو دوره ی آموزشی سربازی همیشه این شعر زیبا را که مارگوت بیکل گفته ، زمزمه می کرد :

 از کسی نمیپرسند چه هنگام  می تواند خدانگهدار بگوید

از عادات انسانی اش نمیپرسند

از خویشتنش  نمیپرسند

زمانی

به ناگاه

باید با آن رو در روی در آید

تاب آرد

بپذیرد

وداع را

درد مرگ را

فرو ریختن را ،

تا دیگر بار و دیگر بار

بتواند که   برخیزد.

راستی اگر ، درجه ها نبودند ، اگر داشته ها ودارایی های مارا از مابگیرن ، آیا بودن ما ، چیزی درخورِ سپاس وتکریم دارد؟ اصلاً چقدر بوده های ما در جامعه ملاک ِ ارزشداوری دیگران است ؟ داشتن یا بودن ؟ کدامیک ؟ چند تا دوست وجود دارن که ترا صرفاً به خاطر آنچه هستی ونه آنچه داری ، دوست می دارند ؟ اینجاست که آدم احساس تنهایی عمیقی می کنه :

کوهها با همـند  و  تنهایند

همچو ما با همان  تنهایان   " شاملو "

باصـــد هـزار مردم تنهایی

بی صدهـزار مردم تنهایی   " رودکی"

در غلغله ی جمعی و تنها شده ای باز

آنقدر که در پیـــرهـــنــــــــت نیز غریبی  "فاضل نظری"

به قول رمان شازده کوچولو :

« ... چون آدم بزرگها عاشق عدد و رقمند . وقتی با آنها از یک دوست تازه تان حرف بزنید هیچ وقت ازتان درباره ی چیزهای اساسی اش سؤال نمی کنند که . هیچ وقت نمی پرسند : آهنگ صداش چه طور است ؟ چه بازی هایی را دوست دارد ؟ پروانه جمع می کند یا نه ؟ می پرسند : چندسالش است ، چند تا برادر دارد ؟ وزنش چه قدراست ؟ پدرش چه قدر حقوق می گیرد ؟ وتازه بعد از این سؤال هاست که خیال می کنند طرف را شناخته اند. اگر به آدم بزرگ ها بگویید یک خانه ی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلوِ پنجره هاش غرق شمعدانی و بامش پُر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً به شان گفت یک خانه ی صد ملیون تومنی دیدم تا صداشان بلند شود که : وای چه قشنگ... »

تو دوره ی آموزشی که فقط یه شماره بودیم : 97 . نه چیزی کم و نه چیزی بیش . بعد از اون هم فقط استوار یکم وظیفه .

 اکثر مردم هم که اهل شکایت و گلایه اند.  از زمین و زمان . از هرکس و هرچیز . همیشه ناراضی و شاکی.

زین خلقِ پرشکایت ِ گریان ، شدم ملول

آن های و هوی ِ رستم دستانم آرزوست

شاید دوماه دیگه رها بشم:

خوشا پرکشیدن  خوشا رهایی ، خوشا اگر نه رها زیستن ، مُردن به رهایی  " شاملو "

گر چه :

گـر گـریـزی بر امید راحتی        آن طرف هم هست چندان آفتی    "مولوی "

شاید بهترین کار بازهم امید داشتن و خوشبین بودن باشه :

نگاه کن

 هنوز آن بلند دور

 آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور

 کهربای آرزوست

سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست

به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن

 سزد اگر هزار بار

بیفتی از نشیب راه و باز

 رو نهی بدان فراز ...