عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

خروش موج با من می کند نجوا....

دریا صدا که می زندم، وقت کار نیست

دیگر مرا به مـشغــله ای اختیـار نیست
پَر می کشم به جانب هم بغضِ هر شبم
آییـنه ای که هــیچ زمــانـش غبار نیسـت
دریا و من چقدر شبیهیم، گر چه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست
با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
دریــا کــه از اهــالــی ایـن روزگــار نــیــســت
امـشـب ولی هوای جنـون موج می زنـد
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش، ببین
دریا هـم اینچنین که منـم بردبـار نیـست     « محمد علی بهمنی »

*

سینه باید گشاده چون دریــا                    تـا کند نغمه ای چو دریا ساز

نفسی طاقت آزموده چو موج                   کـه رود صـــد ره و بـر اید بــاز

تـن تـوفـان کـش شــکـیـبـنده                   که نفرساید از نشــیب و فـراز

بـانـگ دریـادلان چنـیـن خـیـزد                   کار هر سیـنه نیست این آواز    //  هـ.ا. سایه

کنار دریا که می نشینی، تداعی آزادِ ذهن، تو را به این سو و آن سو می برد. موج ها وقتی آرام و کوچکند زیر لب زمزمه می کنی:

کاش با زوق اندیشه شبی،

از شط گیسوی تو من،

بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم....    «حمید مصدق»

 وقتی دریا آبی و مواج به نظر می آید همراه با حسین منزوی واگویه می کنی:

دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست        آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست

در مـن طـلوعِ آبیِ آن چـشـمِ روشــــن         یـاد آور صــبحِ خـیــال انــگیـــزِ دریـــاست     

وقتی غروب سر می رسد و موج بر ساحل می کوبد، وقت آن می رسد که این شعر فریدون مشیری را بخوانی یا با صدای محمد نوری گوش دهی:

به پیش روی من، تا چشم یاری می کند، دریاست!

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست!

درین ساحل که من افتاده ام خاموش.

غمم دریا، دلم تنهاست.

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست!

خروش موج، با من می کند نجوا،

که: هر کس دل به دریا زد رهایی یافت!

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت...

مرا آن دل که بر دریا زنم، نیست!

ز پا این بند خونین بر کَنم نیست،

امید آنکه جان خسته ام را،

به آن نادیده ساحل افکنم نیست!

شگرف است و رازآلود. دل به دریا زدن همان و چشم از جهان بستن همان، اما دریا افسونت می کند چنان ماری که خرگوشی را برای شکار، با حرکات موزون خود میخکوب می کند. دریا نوایی دیگر ساز می کند: خروش موج با من می کند نجوا که: هر کس دل به دریا زد رهایی یافت.

چه سرّ و رمزی در این طنین نهفته که مرگ را برایت دلاویز می کند؟ تا چنان شوی که به مثابه ی سقراط خوش خوشانه شوکران را چون شربت گوارا نوش جان کنی. آری سقراط. سقراط که شکسپیر در توصیف مرگش می گوید: «هیچ چیزش در زندگی برازنده‌تر از ترک زندگی نبود. جان سپردنش همچون جان سپردن کسی بود که نیک آموخته باشد که به هنگام مرگ، گران‌بهاترین چیزش را همچون بی‌بهاترین چیز دور افکند.»

عشق ومرگ خواهران همند و هر دو در مجاورت دریا بیدار می شوند. دریا عاشقان را شوریده تر و مرگ اندیشان را مرگ جو تر می کند. رسول یونان در شعری می گوید:

کنار دریا

عاشق باشی

عاشق تر می شوی

و اگر دیوانه

دیوانه تر

این خاصیت دریاست....

به همه چیز وسعتی از جنون می بخشد

شاعران

از شهرهای ساحلی

جان سالم به در نمی برند.

همان که قدیماً می گفتند قرص کامل ماه، دیوانه را دیوانه تر می کند. همان که گفته اند پلنگ ها نیز در شب مهتابی سودایی می شوند و در سودای در آغوش کشیدن مهتاب، در جهشی از بلندا به آسمان، سرشان به سنگ واقعیت می خورد و می میرند. چه کسی بهتر از حسین منزوی این مطلب را به شعر گفته است؟

خیال خام پلنگ من به سوی مـــاه جهـیدن بود       و ماه را ز بلندایـش به سوی خــاک کشــیدن بـــود

 پلنگ من –دل مغرورم- پرید و پنجه به خالی زد       که عشق – ماه بلند من- ورای دست رسیدن بود 

خاصیتی که گر به نسبت ماه افسانه و اسطوره باشد برای دریا عین حقیقت است.

 کشتی هایی که در دریا لنگر انداخته اند در سیاهی شب که چراغ هایشان را روشن می کنند، حس غریبانه ی وانهادگی را در درونت شعله ور می کنند. منظورم از وانهادگی، همان تنهایی نازدودنی آدمی است. تنهایی نهفته و جاگرفته در سرشت و سرنوشت جهان. همان که سهراب می گفت: حیات نشئه ی تنهایی است. هر کشتی برای تو تجسم فرد فرد انسانی است که مُهر تنهایی وجودی بر پیشانی اش خورده است.

و فکر کن که چه تنهاست 

اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد

 چه فکر نازک غمناکی!       «سهراب سپهری»

دلهای عارفان و عاشقان هماره دریایی بوده است. دریا به سبب آشفتگی و بی قراری و تموج، حکایت گر جان بی تاب مولانا بود. جانی که سکون را جایی در سرنوشتش نبود:

کی شود این روان من ساکن؟      این چنین ساکن روان که منم

چه چیزی به وضوح دریا می تواند تعبیر زیر و زبر شدن را به تصویر کشد: بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی...

گفتم ای عشق بگو، ‌زیر و زبر خواهم شد            گفت: می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

این دریانامه را با شعری از نزار قبانی به پایان می برم:

ای کاش، ای کاش دریانوردی بودم

ای کاش قایقی داشتم

تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت

بادبان برافرازم...