عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

سروده‌ها و شعرواره‌ها- دوران دبیران

بیابه تیرمحبت مرا نشانه‌ی خود کن

به غمزه مرغِ هوس را دوان روانه‌ی خودکن

زتربتم چوبرویددرخت تاک ، حبیبا

زکِشت کُشته‌ی تیغت می‌شبانه‌ی خودکن

کبوتری نبردره به مرغزاردل من

بیازروی کرامت توآشیانه‌ی خودکن

مخوان سرودونوایی زرفتن وزنبودن

حدیث مهرووفارادمی ترانه‌ی خودکن

به تاروپودوجودم چه نغمه هاست خدارا

به زخمه های پیاپی مراچغانه‌ی خودکن

بگفته ای که حذرکن زآمدن به سرایم

بیایم وتونوازش به تازیانه‌ی خودکن

زبان شِکوه نباشدزشعله های توشمعا

به روی عاشق مسکین روان زبانه‌ی خودکن

 1380

 

« وداع باحامد:‌‌‌‌‌‌ تالش را ترک می‌کنم و حامد همکلاسی خوبم بود »

 

حامدببین که رخت سفربسته‌‌‌‌‌ام کنون

خنیاگرضمیرره دیگری گرفت

آهنگ ونغمه‌ی دگری سازمی کند

آری کنون ره دیگرگرفته ام

باکوله بارِشوقِ عجین باهزاردرد

اماامیدوار

درجستجوی گلشن سیمرغ می‌روم

آنجا که لمحه ای

زین دردکودکانه شوم فارغ ورها

درجستجوی قاصدک نورمی دوم

آنجاکه جویبارحیاتش به سازمن

سوی بهشت عشق شتابان روان شود

آنجاکه آفتاب امیدفسرده ام

درخوابگاه سرخ افق شادمان شود

آنجابه بال پاکی ونیروی راستی

تااوج آسمان محبت سفرکنم

بادست مهرازچمن سبزسینه ام

پیرایه های کهنه وزنگارهای شُوم

گردوغبارحایل جام وجودرا

پاکیزه چون تبسم شادسحرکنم

دنبال بوی نافه‌ی آهوی صبحدم

خلوتسرای روشن صبح حیات را

دربازمی کنم

خورشید خفته تازپس کوه های شهر

آهسته جلوه گرشودودلبری کند

بانازخویش شب زدگان زمانه را

مسحورخودکند

باشام تاربسته به پهنای زندگی

دندان خشم ونفرت خودرانشان دهد

درپرده من سرودسحرسازمی کنم

 

شایدفرشته وارتوان زندگی نمود

گرمرغ جان زدام هوس راه کج کند

درپای دانه ای

پروازدرهوای گهرباردوست را

نفروشد

 

ای کاش همنفس

باکاروان راه صفادرطریق عشق

سوی کجاوه‌ی ابدی گام میزدی

ای کاش همنفس

دستان هم گرفته به سوی سرای دوست

آنجاکه آب وروشنی وجاودانگی

پیوندخورده است

بالارویم چون دوپرستوی دل به اوج

تادرحریم قدسی ووالای کبریا

مستانه پرزنیم

جان راکنیم تازه زآب حیات عشق

ای کاش همنفس

آوازخویش رابه نوای رحیل من

پیوند می‌زدی

سنگ سکوت را

همراه من به زمزمه‌ی گرم خویشتن

می سفتی

ای کاش همنفس

همچون دوقوی روی به دریانموده ای

خاطربه موج بسته زساحل بریده ای

برروی رقص آب

دورازنگاه سردبه ساحل نشستگان

تاجایگاه آشتی آسمان وآب

باهم سفرکنیم

آنجاکه آسمان

 آرام سربه سوی زمین خم نموده است

وزخصلت فروتنی ومهربانیش

دست نوازشی به زمین برده آشکار

باهم دراین محلّ تلاقی زیر وبم

بال وپری زنیم

ای کاش همنفس

تاکاروان هستی گمگشته درظلام

ازخود رمدبه محمل وازبادیه رهد

هستی ّخویش رابه دِرای تپنده ای

پیوندکرده بهرخدامی نواختی

ای کاش همنفس......

 

حامدهنوزشوق تودرسرنهاده ام

چون کشتی شکسته زامواج زندگی

درساحل خیال توپهلوگرفته ام

اینک چگونه شکرکنم منت تورا

که این طبع نارساکه ره شعرمی رود

مرهون لطف توست

این طبع ساکنم

ازخاک دلنهادگی دوست رسته است

مجموعه‌ی ترنم ونجوای شعررا

کومی تراودازدل رنجوروخسته ام

تقدیم میکنم به توای منشأ خیال

ای مایه‌ی تبلورطبع رمیده ام

 

 

حامداگرچه این تن خاکی ّ خویش را

ازمرغزارکوی تومهجور میکنم

امّاخیال تیزپروبی قرارخویش

سوی تواَش روان ز ره دور می‌کنم

همچون غزالِ سرکش وازخودرمیده ای

چون صید سربه کف به شکارتوآورم

همچون عقاب زخمی طوفان زندگی

نزدیک تانشانه گه تیرت آورم

کین دام دانه می‌دهدامّانمی تند

وین تیربال وپردهدامّانمی کند

صدآفرین به صیدگه روح بخش تو

 

حامدچگونه نقش توازبعدسالها

_ هرچندهمچوگردگذشتی زدشت عمر_

درکارگاه سینه‌ی من جلوه می‌کند

 _شاداب وبی غبار_

حتی غبارسیرزمان وعبورعمر

 _گردفرامشی_

برنقش خاطرات تویکدم نخفته است

_هرچندنقش من زخیال تورفته است_

شایدبه دست صنعت توای نگارگر

برصفحه‌ی حریردلم نقش بسته است

 

بویت خراب ودلشده‌‌‌‌‌ام می‌کندهنوز

این بوچگونه ازپس دیوارروزها

تارمشام پیرمرا زخمه می‌زند

درکوهسارخاطره هارخنه می‌کند

آیاچوشهدبوی توهرگزچشیده ام؟

ازتیره‌ی کدام گلی ای بهارحسن

ای گلبن گزیده‌ی عمرم به پیش تو

اندیشه مات وخیره ومبهوت می‌شود

کوغبطه می‌خوردبه تجلای حسن تو

آیابسانت ای گل همواره سبزعمر

جاویددرسراچه‌ی اندیشه دیده ام؟

 

حامدچگونه باتوخداحافظی کنم؟

باسبزی وطراوت عهدشکفتنم

اینک چگونه دیده بدوزم به چشم تو

چشمی که دیده‌‌‌‌‌ام به صفای تلألؤش

ازخاطراتِ اوجِ نشاطِ حیاتِ خویش

ازسایه روشنِ گذرِلحظه های عمر

ازردپای تازه‌ی لبخندِ زندگی

سیمای پرفروغ وشتابان کودکی

یارای اینکه خیره شوم درنگاه تو

وزچشمه سارجاری چشم توجرعه ای

بردارم وبه آن لب اندیشه ترکنم

درمن نیست

 

شایدندیدمت که عبوری است زندگی

ماهمچوعابران که گهی درره همیم

چون رودمی رودبه افق های دوردست

همواره می‌رود و ره بازگشت نیست

امّاخیال تواندکه صورتی

 ازآنچه رفته است دگربارآورد

گلبرگ های رفته درآغوش بازباد

کزگلبنی یگانه به یغمافتاده اند

باردگربه دست گهربارمهرویاد

آغوش نرم خویش به هم بازمی کنند

بابوی وباطراوت هم رازمی کنند

ای کاش من عبورزسدّگذشته را

می داشتم توان

تالحظه ای به پیش تومی یافتم سکون

می یافتم بهار

درروزهای سبزی وخُلیایی حیات

 

حامداگرکه شعرپریشان سروده ام

گرشعرمن به خواب شکربارزندگیت

کابوس تلخ بود

ایجازرااگربه سخن درنبسته ام

بی پرده بودگرسخنم جرم من مگیر

رود ارمشوش است به بیراهه می‌رود

آشفته چون شودزدل سنگ بگذرد

بشکافدازتلاطم خودسینه‌ی طریق

آیااگربه یک نگه ازبسترضمیر

می ریختم برون

دریای حرفهای غمین نگفته ام

نزدیکتربه راه حضوروادب نبود؟

اینک بهارعمربه تودیعت آمدم

دربارگاه صاحب جان می‌سپارمت

درسایه‌ی پناه خدایت رهاکنم

ازامنِ سایه‌‌‌اش مگریزی به اوگریز

جزدرپناه رحمت اوخانه ای مساز

جزشاهراه حق وحقیقت رهی مپوی

باخاطری حزین به وداع توآمدم

باچشم خون شده

جان می‌شودبرون زتنم موعدوداع

تن می‌رودولیک خیالم به پیش توست

بدرودمی کنم به تولبخندزندگی

بدرودباتوعطرگمشده‌ی باغ عمرمن

بدرود باتوای شررخفته درضمیر

بدرودباتوهمنفس دوره‌ی شباب

بدرودمی کنم به خدامی سپارمت

بدرود می‌کنم

بدرودمی کنم

3/1381

*

دیروقتی است که درباغ شقایق تنهاست

پای بلبل لنگ است

آشیانش ویران

وبه دریای فنا

کشتی‌‌‌اش غرق شده

دست صیادزمان بال وپرش ریخت ؛چرا؟

بلبل مست دگررخصت آوازنداشت

گل مهچره‌ی باغ فرصت نازنداشت

بادتودیع صدای کفشش

گوش گل را کر کرد

وجبینش پرچین

خش خش برگ خزان رامانِست

که قدم های عبور

زیرخودمی شکنند

1/1381

*

همچوماهی که به تُنگ تَنگی

 زفراخ دریا

گشته محروم

دل آشفته‌ی من محبوس است

زتماشای باد

لیکن از پشت بلور سینه

سوی دریای معانی

می کشد اوسَرَکی

تاتماشای عبورازساحل

آب سردی باشد

که به پیشانی اندیشه‌ی تب کرده‌ی او می‌پاشند

1/1381

*

گرچه دریای دلم مواج است

گربه پاروی محبت روزی

سینه‌‌‌‌‌ام بشکافی

چهره‌ی غمزده‌ی پرچینم

سیب سرخی گردد

یاکه آیینه‌ی صاف وغماز

که وجودش رابه تمام

جلوه‌ی خنده‌ی مستانه‌ی توگرداند

1/1381

*

پشت اندیشه‌ی من خم شده است

اوندارد کشش بار شکیبایی عشق

_ باردلدادگی وشیفتگی _

که به اندازه‌ی آه جگرم سنگین است

1/1381

*

چشمه‌ی عشق به فواره چنان پردازد

که ره عقل به زیر سیلش

گم ومدفون گردد

ای دریغااما

نیست رودی که به آن پیوندم

چشمه اززیر گل ولای رکود

همره تاب وتب موج خروشان سازم

قایقی ازگلبرگ

که به اندازه‌ی بال جبریل

وسعت و جا دارد

همره رود روان سازم وخود نیز چو رود

سوی دریای حقیقت تازم

ای دریغا اما

عشق من پوسیده است

زانکه محبوبی نیست

تادل از چنگ خرد بستاند

ومرامجنون وار

عاشق و دلشده‌ی خود سازد

1/1381

*

آه ازین تنهایی

نیست یاری که پذیرا باشد

با همه نقص وگناه

گوهر مخفی دریای سیه فامم را

فکر هایی که به سر گشته خموش

دانه هایی که نرستست زخاک

حس گرمی که زجور دوران

سردو یخ بسته فتاده است هنوز

 

آه ازاین تنهایی

کیست مادر صفتی

بگشایدآغوش

بر تن خسته و درمانده زراه

از بلندای صعود افتاده

در سیه چاه بلا

می زند فریادی

نیست یاری که بگیرد دستم

از ته گوری سرد

بکشد بیرونم

 

ای دریغا اما

کو درآن خاموشی

جز جوابی خاموش

1/1381

*

یاردیرینه‌ی من

همه جابوی خوشت پیچیده است

درشب دل خبرازروشنی ونوری نیست

لیکن احساسی هست

همچوشب تاب به ظلمتکده‌‌‌‌‌ام می‌تابد

چون چراغی است که نفتش درپایان زده است

نورامیدوصال

شوروشوق دیدار

آرزویی کهنه

نفس عیسوی است

شایدم آب حیات

که تن خسته وپژمرده‌ی من

به صفای نفسش زنده شود

وبه آب خنکش تازه شود

ای دریغااما

هیچگاه آرزویم

این نهال امید

به ثمرننشیند

1/1381

*

آید آن روز که پژمرده وپرپر گردد

گل عمرم که دوروزی یاسه

درگلستان سفر شاد نزیست

توهم ای مدعی عشق که شیدای منی

بلبل نغمه سرایی که به آواز بلند

وصف رعنایی و زیبایی من میگویی

تو که مشغول تماشایی واز عشق رجز می‌خوانی

وبه سوگند وفا

خوشترین گلبن این باغ مرا می‌خوانی

آری آما آن وقت

ای وفا دارترین کس زکنارم دوری

دامن از صحبت من خواهی چید

وسراغ دگری خواهم رفت

که جمالی خوش واندام لطیفی دارد

1/1381

*

عشق یعنی سوختن باساختن

درقماری هرچه داری باختن

غرق دریاگشتن ودرموجها

 کان ومروارید رانشناختن

درهجوم عشق وقت کارزار

پیش تیراو سپر انداختن

رهزن عقل اربیایدپیش روی

باسپاه عشق سویش تاختن

ازمیان عالم وآدم یکی

دیدن وعمری به اوپرداختن

گردن عیش وتنعم رازدن

خنجردل رابه خونش آختن

چون فلک دریاشدوخونین عشق

همچوخورشیدی دراو رخ باختن

1381

*

سالها می‌گذرد اما باز

مرغ دل سوی توداردپرواز

مرغ شب خسته شدولب بربست

کی شودخسته دل من زآواز

قصه گو قصه‌ی خودپایان برد

قصه‌ی عشق من وتوست دراز

همه خفتندومراخواب نشد

هست چشمم به تمنایت باز

شیوه ات دلبری ودلشکنی

شیوه‌ی عاشق بیچاره نیاز

وای صیدی که فتددردامت

نشوی باطلب اوهمساز

ای نسیم سحرازبهرخدا

نکنی فاش تواین رازونیاز

گرم بادادَمِ خنیاگرعشق

می زنددرغم هجران توساز

یکدم امشب گذری برما کن

تاکنم عمرخودازسرآغاز

 پاوه 1382

*

خوشترین گلبن موجودجهانم توبمان

مرهم سینه وروح نگرانم توبمان

نوبهارچمن عشق زگلشن تومرو

روشنایی دل ودیده وجانم توبمان

سیل زیباییت ازسدبیان می‌گذرد

ای فراترزره شرح وبیانم توبمان

عزم رفتن مکن وهیچ دلیلی تومیار

غیرتوهیچ دلیلی چوندانم توبمان

وقت تودیع زبانم خفه گردیدوخموش

اشک چشم است که گویدنتوانم توبمان

اندکی صبرنما زانکه هوابارانی است

آسمان است که بشنیده فغانم توبمان

 1381

*

کاش می‌شد باستاره رازکرد

سفره‌ی دل با حبیبی باز کرد

کاش می‌شدعمرراباردگر

درکناریارخودآغازکرد

کاش می‌شد همسفربایار خود

تاکنارآسمان پرواز کرد

کاش می‌شد نغمه های مهررا

ازبرای دوستی آوازکرد

کاش می‌شدپرده های تاررا

جملگی ازبهرعشقش سازکرد

کاش می‌شدزلف سنبل گونه اش

ازبرای مهرورزی نازکرد

کاش می‌شدباردیگر بهروصل

یاربااین آرزودمسازکرد

کاش می‌شدسینه رابامهراو

پاک از غم روشن وغمازکرد

کاش می‌شدبانظردرچشم او

دیده راقانع زحرص وآزکرد

کاش می‌شدبانوایی آتشین

چون نوای "ناظری " آوازکرد

کاش می‌شد درطریق عاشقی

پیروی ازحافظ شیرازکرد

1379

*

نغمه های مهربانی برتنیده باوجودم

ای دریغا زخمه ای کوتازندبرتاروپودم

آسمان این زمانه وسعت احساس من نیست

ورنه من هم چون ستاره درفضایش می‌غنودم

تاچوشمعی شعله آردبرنیستان سیاهی

 ناتوان شدشعله‌‌‌اش را برتن خودزدسجودم

درنبردشام دوران نورشب تابم خمش شد

شب نرفت ورفتم ازکف زین تپیدنها چه سودم

1381

*

بیابه تیرمحبت مرا نشانه‌ی خود کن

به غمزه مرغِ هوس را دوان روانه‌ی خودکن

زتربتم چوبرویددرخت تاک ، حبیبا

زکِشت کُشته‌ی تیغت می‌شبانه‌ی خودکن

کبوتری نبردره به مرغزاردل من

بیازروی کرامت توآشیانه‌ی خودکن

مخوان سرودونوایی زرفتن وزنبودن

حدیث مهرووفارادمی ترانه‌ی خودکن

به تاروپودوجودم چه نغمه هاست خدارا

به زخمه های پیاپی مراچغانه‌ی خودکن

بگفته ای که حذرکن زآمدن به سرایم

بیایم وتونوازش به تازیانه‌ی خودکن

زبان شِکوه نباشدزشعله های توشمعا

به روی عاشق مسکین روان زبانه‌ی خودکن

 1380

 *

باتیرغمزه کشت وخطارابهانه کرد

بفروخت نازوکسب نوارابهانه کرد

دل دادودل گرفت وبه هرسونشست وخاست

گستردخوان زلف وسخارابهانه کرد

آب حیات چون طلبیدم زلعل او

رخ برکشیدوترس خدارابهانه کرد

درحلق زخم هجرچوزهرجفابریخت

تاوان ندادوقصدشفارابهانه کرد

صاحبنظربه روی الهی مُشیربود

ابروی وپیچ زلف دوتا رابهانه کرد

تامست ترشود زمی نابِ صحبتش

موسی حدیث وشرح عصارابهانه کرد

درکوچه تافت رخ زمن وگفتگوی من

بودن زچشم هابه خفارابهانه کرد

نگرفت دست من چوشدم غرق بی کسی

جهل ازطریق وطرزشنارابهانه کرد

گفتم که جان بهای وصالت کنم بیا

بالانمودنرخ وبهارابهانه کرد

 فروردین 1381

*

خوشنوای چمن عشق دگرباربخوان

تاکه مدهوش کنی مردم هشیاربخوان

قفل حلقت بگشاوبه سرودرحلت

خفتگان خوش غفلت سوی بیداربخوان

نغمه‌ی کوچ به گوش همه مفتونان زن

بهرآزادی ازاین هستی مکاربخوان

ای نسیمی که زکوی خوش دلبرآیی

مردم خام به آتشکده‌ی یاربخوان

ای که محبوس به زندان بلایی برخیز

غل وزنجیرشکن خلق به پیکاربخوان

شب تاریک زمانی است که حاکم برماست

ای خروس سحری نغمه‌ی هشداربخوان

 1381

*

خواهم که درس عاشقی از ابتدا کنم

خواهم سلوک بندگی بی ریا کنم

خواهم زهرچه هالک وفانی رهاشوم

با جان ودل در عالم معنا شنا کنم

خواهم که سرو گونه ز هرچه زمینی است

رخ برکشم وروی به عرش خدا کنم

خواهم به کنج خلوت ودر گوش انزوا

جان میهمان حضرت جل وعلا کنم

خواهم چراغ عشق ویقین در ره سلوک

تا منزل بلند خدا رهنما کنم

خواهم که دل زکبر وکدورت به آب عشق

شویم زچرک و گرد زرویش جدا کنم

خواهم که دیو نفس خودم را زمین زنم

دل راتهی زشهوت و باد و هوا کنم

خواهم که چون خلیل برای رضای یار

زیباترین تعلق خود را فدا کنم

خواهم که چون مسیح زجور زمینیان

بگریزم و مبیت به اوج سما کنم

خواهم چویار غار خدویش به دل زنم

تا درد زخم دل به خدویش دوا کنم

خواهم وجود خاک کنم زیر پای او

تن را برای رفتن او زیر پاکنم

خواهم وجو عطر شُمامش به بر کنم

بود ونبود از پی مهرش فنا کنم

خواهم که تار وپود وجودم کنم دگر

تارش زمهر وپود ز شوقش بنا کنم

خواهم که چون به تیغ جفا گردنم زند

روز حساب دیدن او خونبها کنم

خواهم که سر به زانوی یارم ز فرط شوق

اشکم روان ز پوشش سد حیا کنم

خواهم که این سکوت صدا را به هم زنم

بار دگر سرود محبت نوا کنم

خواهم زتیر حادثه‌‌ها درنبرد عشق

اندر حریم ومأمن یار التجا کنم

خواهم زکوی رویش خا ر و گون همی

هجرت به کوی رویش مهر و وفا کنم

خواهم وجود خسته ازین سجن تنگ وتار

از غل و از سلاسل وزنجیر وا کنم

خواهم که هرچه زود ازین هستی فنا

رخت سفر ببندم و عزم بقا کنم

 1379

*

چه نوای دلپذیری که به گوش دل بپیچید

وچه نغمه‌ی لطیفی که درون سینه لغزید

عجب آتشین صدایی که به خرمن دلم زد

عجبا سخن که چون دل به فسون آن گرایید

عجبا زحرف نرمی واگر چه ناتمام است

که چگونه بندبندم زلطافتش بلرزید

به نگاه دلربایی پی صید دل روان شد

وبه صوت دلنوازی دل وخاطرم بدزدید

به نوای دلنشینش دل من اسیر او شد

به فروغ صوت دلکش دل من چه خوش درخشید

ظلمات دل فرو شد ، شب سینه‌‌‌‌‌ام سحر شد

به ندای مهرورزی که به مثل ماه تابید

چمنی زمهربانی به درون سینه دارم

که زتابش محبت وبه آب مهر رویید

تودوباره بازگو کن غزل شکسته ات را

وببین غزال دل را که چگونه رام گردید

زکلام توست مُلهم غزل شکسته‌ی من

که کلام تو چوباران به زمین طبع بارید

1380

*

ای نور فروزنده درظلمت تنهایی

کز برق نگاه توخورشید به رسوایی

ای محرم دیرینه بااشک روان من

ای همنفسم برخیز بامن به هماوایی

چندان که به فتراکت بستم کمر همت

رفتی ره مهجوری ای آهوی صحرایی

اما تو مه بدری من شمع سراپا سوز

تودر پی بی مهری من موم شکیبایی

ای دوست بیا بامن تا همسفرم باشی

ای یار بده دستت برخیز که بامایی

ای کاش حبیب من همرهروی من بودی

تااینکه بگیری دست دراین ره دریایی

دنیا همه خاموش است بی دوست برای من

عالم همه زندان است با اینهمه پهنایی

من بی توندارم خواب ای خواب زن مهرو

چندی بزن ای چنگی آهنگ به لالایی

مطرب بزن آهنگی کز ذوق وسرورآن

شوروشرری بخشم زان شوق به دنیایی

با اینهمه بی مهری با اینهمه دمسردی

دل درطلبت سوزد ای اوج شکوفایی

درعصر پرازبیداد درهستی پرغوغا

خوشتر نبود جانا جز خلوت وتنهایی

1379

*

شبی تاریک وتاروسردوخاموش

 پر و بال مرا در بر گر فته

دل نالان وزارمن دراین شب

غم واندوه خودازسرگرفته

 

سکوت سردشب باخشم وتندی

درون خانه‌ی من بازآمد

نوای بادپاییزی چوتیری

بسوی سینه‌ی من بازآمد

 

پریدازدیدگانم کفترخواب

نمی دانم زبالینم کجارفت

طبیب چشم گریان بوداما

چویاران قدیمم بی وفارفت

 

سرشک داغ وحسرت دیده‌ی من

چوشبنم روی گلبرگم نشیند

دل سیماب گون بی قرارم

رخ آرام خودامشب نبیند

 

دل من ناله هادارد ولیکن

کجایابدانیس ناله هایش

دُرِ اسراروحرفم درصدف ماند

خریداری نمی‌آردبهایش

 

چوفریادم زلب بیرون بیفتد

چواخگریک جهانی رابسوزد

شراری ازشررهای محبت

کرانی تاکرانی رابسوزد

 

چه طوماربلندی شدشب من

سرآخرشدن گویی ندارد

توگویی طفل شب جزکلبه‌ی من

پناه ومأمن وکویی ندارد

 

مه تابان مگرچون من دراین شب

دلی بیتاب اندرسینه داری

سراسرچشم گشتی نوردادی

مگردرجستجوی کوی یاری

 

اتاق من تهی ازپرتومهر

تهی ازقصه های عاشقانه

به بزم من سرودوخنده ای نیست

سروسِرّی نباشدمحرمانه

 

نه یک آغوش گرم وپرمحبت

که جان خسته‌‌‌‌‌ام آرام گیرد

نه یک شیرین زبان نرم کردار

که قمری از بیانش وام گیرد

 

درِخلوتسرای خویشتن را

به روی قاصدک هابازبگذار

زشهردوستی هایندشاید

پیامی آورندازسوی دلدار

 

بیا ای نوبهارباغ امید

طرب راغنچه اندرسینه واکن

جفاراجامه‌ی پوسیده برکن

لباس مهربانی راقباکن

 

دِرای کاروان شام من شو

زن آتش خرمن اندوه وغم را

قراری ده به چشم من وزآن پس

دگرگون کن قرارزیروبم را

 

بیاای جان که انفاس خوش تو

خزان کلبه‌‌‌‌‌ام راچون بهاراست

به امیدی که آیی دیده‌ی من

تمام شب ندیم انتظاراست

 1380

*

بگذار تانقاب زآتش فروکشم

ازسددل چوسیل خروشان روان کنم

بگذارتاکه قفل کهنسال سینه را

بگشایم وبه منظرحسنت عیان کنم

 

تاکی نهای شودبه صدف گوهرسخن

تاکی نخوانداین دل شیدا ترانه ای

تاکی به ابرسینه شودحبس قطره ام

تاکی نرویدازدل خاکم جوانه ای

 

امشب حیات درنظرم برگ کاه بود

امازدوش من نفسی رخت برنبست

امشب زمین تحمل احساس من نداشت

لیک آن بهارحسن به سویم نظرنبست

 

بی روی دوست درهوس صبح ابلهی است

شام فراق رانبودصبح انتظار

آتشکده است سینه چوازشعله پرشود

ازبارش شرر نبود چشم راقرار

 

گویاهنوز دیده به هرسوبه جستجوست

ازتارکِ نظرنرود داغ شوق تو

بایک جهان قراروسلامت نمی‌دهم

تاب وتبی که چیده‌‌‌‌‌ام ازباغ شوق تو

 

چون تشنه ای زجام ملیح نگاه تو

هرگزملول وسیرزرویت نگشته ام

چون این شبی که مه به فسون رخ عیان کند

اینگونه دلسپرده به سویت نگشته ام

 

درانتظارگرمی دستان گل وَشَََت

دستان من به سردی دی تن سپرده اند

درآرزوی نفحه‌ی عیسی دمی چوتو

گوش وروان من زمی صبرخورده اند

 

همواره درددربدنم خیمه بسته است

ای کاش ای طبیب به بالین میامدی

بادستهای گرم ونگاه بهاریت

مرهم نهاده برغم دیرین می‌آمدی

 

اموج پرتلاطم دریای عشق تو

سررشته‌ی خیال وسخن ازکفم ربود

ازمشعل نگاه تویک شعله ای فتاد

دربیشه‌ی تفکرواندیشه‌‌‌‌‌ام غنود

1381 

*

"تراژدی فلسطین"

خورشیدچون رخت خودازصحرافروبست

خلوت گزیدوچهره ازعالم نهان کرد

مه درغیابش نوعروسی گشت رعنا

درحجله‌‌‌اش اتراق یکصدکاروان کرد

 

ازسرخ خون پاکبازان فلسطین

درآسمان دریای خون برپای گردید

خورشیدراوقت غروب ازشرم واندوه

دیدم که غلتان غرق دردریای گردید

 

ازداستان جان گدازموطن قدس

چون سنبل ازغم قامت جانم خمیده

تاآشیان درسرزمین دوست گیرد

آشفته اززندان تن روحم پریده

 

امشب غریق موج دریای فغانم

بغض ونفیری سخت دارم درگلومن

امشب هوای یک جهان فریاد دارم

لیکن زخجلت قفل کارم درگلومن

 

باران آتش های تیروموشک ظلم

درسینه‌‌‌‌‌ام گویی دوچندان آتش افروخت

باپایداری کودک غلتیده درخون

بی حرف درس عشق وایمان با من آموخت:

 

درجان نثاری طعم شیرین حیات است

گل راحیات ازپرشدن آغازگردد

معیارایمان دربلاهارخ نماید

باسوختن درشعله زرممتازگردد

 

یادآورازآموزگاران رشادت

آنان که بذرخویش راکشتندورفتند

ازصبروایمان وشهامت ریسمانی

بادوک خون خویشتن رشتندورفتند

 

مردان حق جویی که خشم چهره هاشان

لرزنده گرداند وجود عالمی را

درچشم هاشان خون خشم ارحلقه بندد

بینندکم همچون نمی‌جوشان یمی را

 

گریان وغمگین کودک آواره ای گفت:

جان وجهان دردوری ازمیهن نیرزد

گرآه سوزانی کشم ازخجلت آن

آتش دگررسم خودآرایی نورزد

 

درکشتزار خرمی درملک سینه

ازدیربازان آتشی ازکینه دارم

باغاصبان سرزمین مادری ، من

جنگ وجهادوجوششی دیرینه دارم

 

ای دررگانم خون عشق وغیرت تو

دربندبندم چشمه ات جوشان وجاری

باید که جان برکفه‌ی اخلاص آرم

شایدکه بعدازاین خزان‌‌‌‌‌‌اید بهاری

 

ای قدس، مهدوحی وانوارالهی

ای قبله گاه اولین جولانگه جان

ای مَهبطِ ختم رسل درشام معراج

ای افتخارومهرتودرسینه پنهان

 

لب بازکن طوفان دردخودفرو ریز

اززخم های کهنه‌ی خودپرده بردار

آتش فشان گردوشررهایت روان کن

ازرازهای سینه‌ی خود پرده بردار

 

آرام دیدم قطره‌ی یخ بسته‌ی اشک

آغشته باخون بررخ زردش درخشید

نجواکنان درعرصه‌ی شعروتخیل

باآشنای درد خوداینگونه نالید:

 

من صفحه‌ی خونین تاریخم برادر

بس دیده‌‌‌‌‌ام رزم وستیز کفروایمان

درجای جای سرزمینم نقش خونی است

ازضربه های پیهم شمشیر و پیکان

 

دراین کشاکش آنکه شدپیروز میدان

برپایه‌ی ایمان وغیرت متکی بود

دربحرهستی گوهرقرآن به کف داشت

باکشتی‌‌‌اش سیل خروشان ،کودکی بود

 

آرامگاه مرغ صلح وعدل بودم

امروز ابرمرگ برمن خیمه بسته

اکنون به بامم جغدشوم جنگ وکشتار

برمرکبی ازظلم وعدوان برنشسته

 

بادتجاوز زوزه‌ی منحوس خودرا

زنجیرکرد وسوی باغ خرمم تاخت

چنگال خودرنگین به خون لاله هاکرد

پرپر نمود ازوطن آواره انداخت

 

ای زاده‌ی اسلام اگر خواهان اوجی

بابال ایمان تاثریا می‌توان رفت

آزادی وعزت بهایی سخت دارند

نتوان به قصرآرزوها رایگان رفت

 

درسِلک مردان مجاهد گام بردار

برپیکر ظلم وتجاوز تیشه هازن

تاشاخ وبرگ سبزو خرم روید از تو

درخاک حاصلخیز قرآن ریشه هازن

1381

*

« یک تضمین ناقص وتفننی از آخرین غزل مولوی »

خودسوی عافیت شو ،شیدا مرا رهاکن

مشهورشهرگرد و رسوامرا رهاکن

ساحل گزین شو و در دریا مرارهاکن

« روسربنه به بالین تنها مرا رهاکن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن »

 

ماییم و یک جهان غم در سوز وساز تنها

برفی میان صحرا اندر تموز تنها

از کاروان بمانده در ره هنوز تنها

« ماییم وموج سودا شب تابه روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفاکن »

 

ماییم وخاطری چون آهو ز ما رمیده

باری زدردمندی بردوش خودکشیده

تا منزل محبت بی وقفه ای دویده

« ماییم و آب دیده درکنج غم خزیده

بر آب دیده‌ی ما صدجای آسیا کن»

 

این دردبا که گویم ای همرهان خدارا

صیادددل ندارد با صید خود مدارا

دارو نمی‌شناسد جز تیغ مبتلا را

« خیره کُشیست مارا دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن »

 

جز نقش یار دردل نقشی روانباشد

درب وصال مارا امید وا نباشد

اندر قمار مستی چون وچرانباشد

« دردیست غیر مردن آن رادوانباشد

پس من چگونه گویم که این درد رادوا کن »

1380

*

پرده از چشم بصیرت چودمی برداری

بینی از شأ ن ملک منزل برتر داری

گر ز شنزار هوس جوی به دریا فکنی

به درون چون نگری لؤ لؤ وگوهر داری

1381

*

« برای حاجی باز آمده.‌‌‌‌‌‌. »

ای زائر بیت خدا ای میهمان کبریا

ای مرغک پران شده ازبارگاه مصطفی

ای میهمان یثربی از مصطفی داری ضیا

 خوش آمدی خوش آمدی اهلا وسهلا مرحبا

 آنجا چه‌‌ها دیدی بگو ای طوطی شیرین نوا

ای زائر باز آمده از پیش جانان آمده

ازمیهمانی خدا وزنزد یزدان آمده

از منبع نور وصفا وز خاک ایمان آمده

ای ماهی دریای حق از بحر عرفان آمده

 از گوهر دریای حق برگو چه آوردی مرا

درپیشگاه کبریا همچون کبوتر درحرم

زان نوربودی منتفع وز چشمه‌ی مهروکرم

بانوح درکشتی شدی ازسیل وطوفانها چه غم

از نعمت دیدار او هین شکر او گودم به دم

 زیرا که درهردو جهان خوشتر زهردو این لقا

پروردگار مهربان با شرم وحسرت آمدم

عمری گنه کردم ولی جویای رحمت آمدم

دستی بنه بر سینه‌‌‌‌‌ام بر خوان نعمت آمدم

بیمار عصیان بوده‌‌‌‌‌ام من بهر صحت آمدم

 من بنده ای تقصیرکار تو رحمتی بی منتها

این بنده‌ی شرمنده را برخوان خود مهمان بکن

تاریک گشته سینه‌‌‌‌‌ام با نور خود تابان بکن

صافی بده اندیشه را مأوی درون جان بکن

خام است جانم ربنا با شعله ات رخشان بکن

 پالایشم ده از گنه تا پاک گردم ربنا

هر ذره از خاک حجاز دارد نشانی از خلیل

از قهرمانی بت شکن نستوه مردی بی بدیل

وز کودکی تسلیم حق سر رانهاده برسبیل

تا بو که زو راضی شود آن رب رحمان وجلیل

 زان خاکدان‌‌‌‌‌‌اید همی این بوی تسلیم ورضا

از تربت پاک نبی وز خاکدان احمدی

از خوابگاه گل وَشَش وزسرزمین سرمدی

از سایه بان سبز او خوشتر ندیدم گنبدی

وز قبر پاکش در جهان خوشتر ندیدم مرقدی

 از خاک آن چشم مرا حاجی بیاور توتیا

ای کاش بودم خاک تا در زیر پایش جاشوم

اصحاب روشن سینه را خاکی به زیر پاشوم

یا کاش بودم کفتری محمود را جویا شوم

بر بام احمد معتکف تنها محمد راشوم

 مرغ حرم گردم که تا باشم کنار مصطفی

از خاک شهر احمدی بوی ختن آیدهمی

از آهوان رَم شده از جا وتن‌‌‌‌‌‌اید همی

زین کوههای شهر حق بوی چمن‌‌‌‌‌‌اید همی

بوی شهادت بوی عشق از این وطن‌‌‌‌‌‌اید همی

 بس یادها مانده کنون زین پرکشیده سارها

از خاک بطحا می‌رسد آهنگ آن فریادها

صوت اَحَد از برده ای در زیر آن بیدادها

از یاسر وعمار‌‌ها هرذره دارد یادها

وز صبر وایمانی چنین محکمتر از پولاها

 چون پرنیان‌‌‌‌‌‌اید مرا این خاک اندر زیرپا

هان ای شهیدان احد ای راد مردان دلیر

هان ای پرستوهای بدر و ای مصابیح منیر

قربانیان دین حق استارگان بی نظیر

ای لاله های یثرب و ای خاک بطحاتان سریر

 زیباترین بدرود‌‌ها برلاله هایی چون شما

ای خفتگان دربقیع پرنور وروشن قبرتان

گرچه به ظاهر خامشید اما چو مه پرتو فشان

خونین کفن های بقیع بی شک ززخم جانتان

بوی خوشی ازقبرتان برخاسته اندر جهان

 مدهوش کرده عالمی لبریز ازآن بوشد هوا

ای پر کشیده سوی دوست اندرلوای حق گریز

زان باده تاحال آورد اندر وجود مابریز

صهبا "سقا هم ربهم" ، بس باشد این تریاق تیز

تادرد مادرمان شود ساقی سوی میخانه خیز

 بر ده شراب عشق را تا جان کنم بهرش فدا

1379

*

برفراز قله‌ی ایمان علی

جلوه ای ازرحمت یزدان علی

مطلع شعرعدالت پیشگان

شهسوارعشق درمیدان جان

نخل پرباری زخاک مصطفی

باده‌ی نابی زتاک مصطفی

چنگ هستی رابسان نونوای

کاروان زندگی راچون دِرای

ازشراب معرفت نوشنده ای

درطریق مصطفی پوینده ای

روح ایمان ازعلی آموختم

شعله‌ی عشقش به جان افروختم

شعرشوقش رابه بر دارم همی

آرزوی اوبه سردارم همی

شعرمن ازعشق اوموزون شده

رودطبع ساکنم جیحون شده

چون دم عیسی کلامش روح بخش

اسب زارفکرازعشقش چورخش

مرتضی شمشیرخشم کبریا

دستش ازنیروی حق خیبرگشا

جامه‌ی فقرنبوت برتنش

پُرزگلهای عدالت گلشنش

سربلندی سرو ازاو آموخته

ظلم چون نی زآتش اوسوخته

عشق ازسوزعلی سوزنده شد

نخل ازجودعلی بخشنده شد

شفقتش برخلق ازمادرفزون

درکرم سابق زبحرنیلگون

درجهان آزادمردی خصلتش

قاتلش هم درپناه رحمتش

روزمیدان شیرمرد وپیلتن

شامگاهان غمگسارپیرزن

رایت دین درپناه اوبلند

مؤمن حق درحریمش ارجمند

فقروسلطانی به هم آمیخته

گوشواربندگی آویخته

بی نوایان رارفیق راه شد

شب زسوز وگریه‌‌‌اش بی گاه شد

چون لب چاهی حدیث سینه گفت

آب اندربسترخونین بخفت

مست ازصهبای عشق مصطفی

خفت آن شب برفراشش مرتضی

تاکه نایدبروجوداوگزند

چون سپرخودرابه روی اوفکند

شبنمی خندان به روی لاله اش

محرم اسراروسوزوناله اش

درزمان بی کسی بازوی او

موج بی تابی قرین جوی او

اوچو شهرعلم واین دروازه اش

رفته ئ آسمان آوازه اش

چون سحاب رحمتی بارنده شد

تانهال دین حق بالنده شد

ازبرای حق چوشمعی سوخت او

جامه‌ی ایثاربرتن دوخت او

عاقبت جام شهادت سرکشید

سوی وصل جاودانی پرکشید

جان برای پاک بازی هدیه کرد

کائنات ازرفتن اوگریه کرد

لاله داغ سوگ اوبرچهره زد

این مصیبت رنگ خون برزهره زد

ازمزار اوحماسه زنده شد

وین رشادت چون مهی تابنده شد

آفرین برهمت والای او

بررشادت های بی همتای او

« ای صباای پیک دورافتادگان

شوق ماراتا مزاراورسان »*

*:‌‌‌‌‌‌ اقبال لاهوری

1380